من زمانِ دانشجوییم یه لپتاپ داشتم ، خیلی دوسش میداشتم، خب من اصن نمیخوام ماجرایِ عشقیِ خودم و لپتاپم رو اینجا تعریف کنم بلکه میخوام بگم که این لپتاپ من از جنگ جهانیِ دوم به من رسیده بود...چیه میخواید بگید که اون موقع لپتاپ نبوده ، خب منم میدونم نبوده این فقط یه اصلاحِ که مثلا میخوام بگم لپتاپِ خیلی قدیمی بود...دقیقا 25 سال پیش که دوستِ داییم آمریکا درس میخونده خریده بودش...مالِ شرکتِ IBM بود و قیافش یکم شبیهِ تانک بود! حالا این که چی شد اون لپتاپ بدستِ من رسید خودش یه ماجرایِ دیگه است اما اینکه اون لپتاپ تو 4 سال لیسانس به من چه خدمتهایِ عجیبی کرد که اصلا در حد و اندازۀ امکاناتش نبود ، باعث شد که یک رابطۀ عشقی میانِ ما ایجاد بشه! با کمالِ ناباوری برنامه هایی روش نصب میکردم که احتیاج به سخت افزارهای آپدیت داشت اما همون لپتاپ قدیمی همچین اجرا میکردُ کار منو راه مینداخت که از میزانِ باورِ من و شما خارجِ...از قدیم گفتن دود از کُنده بلند میشه ، درست، اما مطمئنم عشقی که من به اون لپتاپ داشتم و احساسِ نیازی که در من بود باعث میشد اون لپتاپم به من خدمت کنه! نشون به اون نشونی که وقتی درسم تموم شدُ از همدان اومدم تهران واسه آخرین بار خاموشش کردمُ انداختمش تو کیفشُ آوردمش خونه! بعدم انداختم گوشۀ کُمُدم! به خاطرِ اینکه خونه کامپیوتر بود و منم نیازی نداشتم که از اون استفاده کنم اما درست بعد از گذشتِ یک ماه که برادرم رفت سراغش تا روشنش کنه ، هر کار کرد روشن نشد که نشد و نشد!خب اون لپتاپِ نازنین همونجا جان به جان آفرین تسلیم کرده بود! و اینگونه است که عشق آدمها را نه چیـــز لپتاپها را هم زنده نگه میدارد و بی توجهی گورشان را میکَند!
حالا قصد و غرض بنده از گفتنِ این ماجرا چیزی نبود جز اینکه به شما بگم من یه همچین آدمی ام ! بعله از اون آدمهایی که وقتی سرِ سیاهِ زمستون تو اون سرمایِ همدان آبگرمکنِ خونش از کار افتاد و صابخونه هم رفته بود سفر و من جایی رو بلد نبودم و تا زانو همه جا رو برف پوشونده بود رفتم خیلی عاشقانه آبگرمکنم رو بغل کردم دو تا بوسش کردم و بهش گفتم که الان تو این لحظه من چقدر بهش احتیاج دارم! و من میدونم که اون واسه اینکه من راحت زندگی کنم چقدر سختی میکشه و اینا بعد ازش خواهش کردم واسه چند روزم که شده روشن بمونه تا راهها باز بشن و صابخونۀ من بتونه از سفر بیاد... و آبگرمکن همچین عاشقانه واسم روشن شد که تا دوسالِ بعد هم که من تو اون خونه بودم اصلا و ابدا خراب یا خاموش نشد :)) اگرم فکر میکنید من جادوگرم سخت در اشتباهید اینا همه معجزاتِ عشقِ که بنده و شما از آن بی اطلاعیم...بهله! تا برنامۀ بعدی شما را به خدای بزرگ و منّان میسپارم...خـــــدا نگــــــــــهدار خخخخخ
۲
۰
۹۳/۰۲/۱۵
آزیتا م.ز
پاسخ:
بهله بهله صد البته :)
پاسخ:
من نمیدونستم نابود میشه که من گذاشته بودم تو کمد... و دچار روزمرگیهایِ پیچیدۀ خودم شدم اگه میدونستم این اتفاق میفته اینکار رو نمیکردم هر چند اون لپتاپ بیشتر از عمرشم کار کرده بود :(
بعدم میگم به گلات یکم عشق بورز شاید پژمرده نشن :(
پاسخ:
آره عزیزم صد در صد واقعی!
هر دو مورد :)
پاسخ:
دقیقا مث همن خدماتی که اینترنت ایرانسل به تو میده و اصلا آدم باورش نمیشه خخخخخخخخ
حقیقت اینه که خدایی بی وفایی نبود من تازه بعد از 4 سال برگشته بودم به خونه ای که اصن دلم نمیخواست با یه عالم دغدغه های وحشتناک و واقعا بی اطلاع بودم اگه یه مدت لپتاپم رو روشن نکنم میمیره :|
در اون جسم آهنیِ زمخت رسوخ میکنه گوجه عزیزم فرزندم :)))))) قلبون اون حرف زدنش :)
بعله پس شما هم تجربه ش رو دارید :)
پاسخ:
من اشک نمیریزم خداییش ولی همیشه هر وقت یادش بیفتم کلی غصه میخورم مخصوصا چیزهایِ که به خاطرِ ندانم کاریِ دیگران و بی توجهی به حرص خوردنِ من از دستم رفته :/
چه با مزه...دختری با کفشهایِ زرد :)
ایشالا کِی امتحانات تموم مره؟ :))))))))
پاسخ:
اگه راس میگی تو همین 19 سالگیت هم به همین راحتی عشق بورز به اشیا بدونِ اینکه فکر کنی چه کارِ احمقانه ایه :)))
پاسخ:
خوشحالیم که شما هم تجربیدی...
از اینترنت هم نگو که دلم خونه خونه خونه
پاسخ:
اون عشق یه چیز دیگه است...آره با آدماش دردسر سازِ چون آدمها زبون عشق رو خوب نمیفهمند :|
درصدِ خلوصش بسی بالا بید بعله :)
پاسخ:
لابد خالصانه نیس شایدم لپتاپت جز این زبون نفهماست خخخخخخخ
البته اشیای قدیمی بهتر عشق رو میفهمیدن خخخخخخ این جدیدا مثل آدماش بی وفا شدن :)
پاسخ:
شما دیگه معرکه ای اصن خخخخخخخخخخخخخخ
خیلی عالی بود دمت گرم به همین منوال ادامه بده بعدشم اگه پترن تو ذهنت نمیمونه نذار خانم جان نذار :)) اجبار که نیس :))))
+شما چرا وبلاگت باز نمیشه؟؟؟ :|
پاسخ:
هه هه هه هه :)))))))))))))))))))))
خوب گرفتی قضیه رو :)))
پاسخ:
هق هق هق هق
نمیشه برم دختر شهرِ لوس آنجلس بشم عایا؟؟؟ :)))
پاسخ:
خخخخخخخخخخخ
مامانی اون روز یادته چقد خندیدی؟؟خخخخخخخخخ داشتم تراژدی میگفتم خیر سرم :)))))))
:*
پاسخ:
من کلا به مراسم ختم اعتقادی ندارم سپردم کسی واسه خودمم نگیره خخخخخخ
برنج؟؟؟ چه باحال....کیه که برنج رو دوس نداشته باشه اما برنج خیلی بدجنس و چاق کننده است :|
کل کامنتت یه طزف اون چاق نیستمت یه طرف :))))))))))))))
پاسخ:
عشقِ مهلک که میگن اینو میگن خخخخخخخخخ
پاسخ:
بر همگان نکرد فقط بر مو کرد اتفاقا دست هر کی بهش میخورد خوب کار نمیکرد خخخخخخ
با حال بود شعرت هر چند دزدی بید :دی
پاسخ:
والا هر چی گشتم عکسی نیافتم اون موقع مثل الان رو هر دیوایسی دوربین نصب نبود که آدم ره به ره عکس بگیره :)
پاسخ:
بییییییییییییییییییییییییییییییییا بخــــــــــــــــــــــــــــــــلم :))
پاسخ:
اشیا کلا تازه بهتر هم میفهمن .... پرتوقع هم نیستن اصن :))
پاسخ:
خخخخخخخ ع این جادوگر مهربونها :))
پاسخ:
:))))))))))))))))))))))
بعله بعله...
من خواهش دارم یه بار دیگه به مامانت بگو :|
پاسخ:
شاید یه روزی این کار رو کردم :))
ممنون از پیشنهاد شما
پاسخ:
خخخخخخخخ
اگه جواب نده به خشونت کشیده میشه :)
پاسخ:
خخخخخخخ احتمالا :))
صورتی که نیس...صورتیها خیلی لوسن :))))))))
پاسخ:
نتت چیه؟ از چه سیستمی استفاده میکنی؟ چرااینقده لوسه بدتر از مالِ من ؟ :))))))
پاسخ:
شما نمیخوای عکست رو بفرستی؟
پاسخ:
خب بی جان عجیب تره دیگه....گل و گیاه و حیوون که دیگه جای خود دارد اصن قضیه اش خیـــــــــــــــــــــــــــــلی تابلوئه :))
کاکتوسها هم عاشق میشوند پ چی خخخخخخخ
پاسخ:
24 خرداد :( دلم تا اون موقع آب میشه :دی
عب نداره انتظار نوبت شما به انتظار این دَر :)))))))))
آع قربون تو :)
پاسخ:
الان آبگرمکنم رو باید تنفس مصنوعی بدم حتی :)))))