ساعت حدود یک یا دویِ شب بود، داشتیم از
خونۀ عموم برمیگشتیم، مهمونی ای که هیچوقت دلم نمیخواست بریم آخه پسر عموم
که 4 سالی هم از من کوچیکتر بود یه ویترین داشت پر عروسکها و اسباب بازیهای
خارجی ای که دستِ ما هیچوقت بهش نمیرسید! درش همیشه قفل بود ما فقط
میتونستیم از پشت شیشه تماشا کنیم..خب من نمیخوام داستان اون پسر عموم رو
بگم که اتفاقا واسه خودش سوژه ایِ! داشتم داستانِ برگشتنمون رو از اون
مهمونی میگفتم!
تو ماشین بودیم من حدودا شش سالم بود داداشمم یه سالش، طبق معمول بابام شروع کرده بود رو مُخ
ما و مامانمون راه رفتن با اون صدایِ نخراشیده اش که قدرتش شیشه های خونه
رو خُرد میکنه...ساعت یک شب داشت پردۀ گوشِ ما رو پاره میکرد! دلیلش رو
یادم نیس اما میتونم به شرفم قسم بخورم که مثلِ همیشه یه چیز مسخره بوده.
داداشم که تو ماشین خوابش برده بود به حالتِ سکته وار با صدای بابام از
خواب پریدُ شروع کرد گریه کردن بعدش بابام همونجور که پشتِ رل بود شروع کرد
یه دستی مامانمُ زدن، تازه اونجا بود که مامانِ بیچارمم یکم جیغ و داد راه
انداخت و مایی که مثلِ همیشه از ترس، جز گریه کاری بلد نبودیم که بکنیم !!
دعوا بیشتر ادامه پیدا کرد تا بابام وسط خیابون وایستاد ما و مامانم رو از
ماشین پرت کرد بیرونُ خودش گاز دادُ رفت.
یه
زنِ جوونِ 29 ساله با دو تا بچۀ کوچیک وسطِ خیابونی که به خونه خیلی دور
بود در حالی که حتی کیف مامانم تو ماشین جا مونده بود و هیچ پولی هم همراش
نداشت! 20، 21 سالِ پیش که نه موبایلی بود نه راه ارتباطی ای....یاد اون شب
که میفتم احساس میکنم تو یه کابوس گیر کرده بودم...آدمها حتی وقتی عصبی
هستن نمیتونن درست فکر کنن... سه نفری نشستیم روی جدولِ کنار خیابون،
مامانم دو تامون رو بغل کرده بود و در حالی که خودش آروم اشک میریخت سعی
میکرد ما رو آروم کنه...مایی که فکر میکردیم آغوش مامانمون امن ترین جای
دنیاست!
بقیۀ ماجرا اینه
که بعد از کلی ماشینهای جورواجور که واسه آزارِ مامانم توقف کردن بالاخره
یه آدم خوب پیدا شد و ما رو به زور سوارِ ماشینش کردُ تا دمِ خونۀ داییم
برد...ساعت سه نصف شب...اونم برادری که زیاد هم به مادرم نزدیک نبودُ
نیست...ولی خوب چاره ای نبود...
این یکی از هزار خاطرۀ تلخیِ که همیشه تو ذهنم رژه میره..خاطراتی که هیچوقت اجازه ندادن من پدری داشته باشم و دوستش داشته باشم...کلمۀ
پدر واسه من کلمۀ دردآوریِ ، زندگی کردن بدونِ حسِ حمایت سخته،اگه پدرِ
خوبی دارید قدرش رو بدونید..مهم نیست که چقدر باهاش احساسِ نزدیکی میکنید
اگه فکر میکنید که میشه بهش تکیه کرد پس پدرِ خوبیه...همیشه گفتم و کسی هم نمیتونه نظرم رو عوض کنه پدر نداشتن خیلی بهتر از پدرِ بد داشتنِ...
روزِ مرد رو به برادرم که مجبور شد در کودکی مرد بشه تبریک میگم.
۴
۱
۹۳/۰۲/۲۳
آزیتا م.ز
پاسخ:
مطمئنا کم پیدا میشه کسی که بگه من از پدر مادرم به طور صددرصد راضی ام، اما خب...
ناراحت نباش بقول تو الانم خیلی بهتره :)
پاسخ:
امیدوارم که وضعیته اونام بهتر بشه... اتفاقا منم قبلا گفتم همیشه میتونه موقعیته بدتری هم وجود داشته باشه تنها پست رمزداری هم که نوشته بودم راجع به همین بود
:)
پاسخ:
چرا سخته؟؟ :)
منم امیدوارم :)
پاسخ:
من از اینی که الان هستم اصلا راضی نیستم ;)
ممنون
مرسی واقعا تبریک باحالی بود :)
پاسخ:
باور کن تازه تا 4 روز بعدم سراغی نگرفت
این فقط یه قسمت از واقعیتِ تلخیه که پشت اسم پدر من نهفته است :|
پاسخ:
احساس کردم سه تاست :D
پاسخ:
شاید حق با تو باشه شایدم نه، شایدم ما آدمهایی عصبی و کم طاقتی بار اومده باشیم که تحمل بچه هامونم نداشته باشیم :(
امیدوارم تو راس بگی :)
پاسخ:
همیشه از کامنت دادنهای سخت در میرید ;)
ممنون
پاسخ:
متاسفانه چون هنوز ادامه داره فراموش نمیشه
ممنون
پاسخ:
فرصت هس ولی نیتش نیس :(
پاسخ:
نبود؟ پدر من هست و هنوزم داره ما رو آزار میده...نوشتم پدری که نبود ینی پدر نبود...
و متاسفم که تو هم لمسش کردی :|
پاسخ:
اتفاقا همون آدمها راحتتر بچه دارم میشن :|
ممنون مهرهٔ عزیز ممنون :)
پاسخ:
نه اتفاقا وقتی پدری پدر نباشه اما اسمش باشه خیلی چیزهام بدتر میشه چون خیلی وقتها کسِ دیگه ای هم پیدا نمیشه که به کمکت بیاد میگه این که خودش بابا داره اما خیلی وقتها اونایی که بی پدرن وضعشون بهتره چون کسانی پیدا میشن که به خاطر بی پدر بودنشون دستشون رو بگیرن از فامیل بگیر تا غریبه
ممنون:)
پاسخ:
ببخشید من اون آهنگ رو نشنیده بودم و هر چی کامنتت رو خوندم چیز دیگه ای برداشت نکردم :)
میدونم شما چش مایی خنگ چیه؟ ده :))
پاسخ:
الهی فدات بشم که اینقد منو خوب میفهمی...میدونم وضعیت تو هم میدونم امیدوارم تو هم یه روز مزد همۀ زحمتات رو بدرستی دریافت کنی... اون دستهای تو با ارزشترین دستهای دنیاست...دختری که اصلا بهش نمیاد اما با دستهاش نون در میاره :***
منم واسه تو بهترینها رو آرزو میکنم امیدوارم روزی برسه که مستقل و شاد باشی و مادر پدرت بیشتر قدر گوهری که دارن رو بدونن :)
توصیه تونم که عالیه بود :))
پاسخ:
غصه نمیخورم اما گذشتۀ من هنوز تموم نشده و ادامه داره اینه که گاهی آدم رو ناراحت میکنه
:)
پاسخ:
بعد نیم ساعت زور زدن یچیزی گفتی که من قسمت دومش رو نفهمیدم :))
پاسخ:
خب پدر من به دعوا با مادرم ختمش نکرده و نمیکنه
مثلا الان داره خون داداشمه میکنه تو شیشه...همیشه باید یکی باشه که بشه کیسه بوکسش تا اون بتونه زندگی کنه :|
:)
پاسخ:
امیدوارم بتونم ببخشم تا میخوام ببخشم باز بابام یه چشمه میاد خخخخ
ولی ممنون.. مرسی:)
راستی من زیادم قوی نیستم ترنج جون
پاسخ:
امیدوارمم همین طوری باشه که تو میگی بالغ و سالم :))
واسه دوستت هم متاسفم
خیلی هم خوب حرف زدی:)
مرسی:)
پاسخ:
برادر خوب داشتن یکی از بهترین اتفاقای دنیاست :) خدا داداشه تو هم حفظ کنه
الهی قلبون دلت بشم من اینجا اینترنتم درب و داغونه چند روز دیگه میام تهران
اتفاقای بد یا خوب؟؟؟:|
پاسخ:
ممنون الان با این جملت من توهم قهرمان پنداری گرفتم خخخ
پاسخ:
عه وا
ببخشید :)
خیلی تلاش کردم لحنم جدی باشه و احساسی نباشه تا زیاد کسی رو ناراحت نکنم :)
پاسخ:
:|
نگفتم بگی ببخشید که
پاسخ:
عه چراااااااااااااااا؟
دلم برات میتنگوله :؟*
پاسخ:
:)
البته یه خاطرات عجیب غریبی دارم که اگه اونا رو بگم درجه مرجه دستت میاد :))
ممنون خوبی از خودتونه که منو خوب میبینید
چقدر خوب...:)
پاسخ:
ممنون...هر چند من عقیده دارم زنها خیلی مقاوم ترن :)
مرسی مهسا جون
پاسخ:
ولی هیچ کاری واسش نکردم :|
پاسخ:
پدرم احساسات کودکی نوجوونی و حتی جوونیِ ما رو که الان باشه با بولدوزر از روش رد شده خخخ
:)
پاسخ:
ممنون...امیدوارم دختر داییتم زندگی خوب منتظرش باشه :)
مرسیییییییی:)
پاسخ:
مولود جونم بخـــــــــــــــــــــــــــــــل :*
پاسخ:
هووووووووووووووووووووووووووووووف
فرزانه جون....
پاسخ:
کاش همینطور باشه.... :)
پاسخ:
ممنون عزیزم من از این صحنه های تلخ تو ذهنم زیاد دارم اما بقول تو خدا همیشه مراقبم بوده :)
قربونت برم ممنون از آرزوی خوبت :*
پاسخ:
اخه تلخیش معلوم نبود ;)
پاسخ:
فرزانه جون اون یکی ام خوندم و هووووووووووووووف گفتنم از زیادیش نبود از تاسفی بود که نمیتونستم بیان کنم
ممنون بابت این مطلبی که گذاشتی و یه جورایی با احساس من نزدیکه :)
پاسخ:
نه نگرفته بودم ، چه معنی میده من همیشه همه چیزو بگیرم خخخخ
درسته حق با توئه :)
پاسخ:
ممنون عزیزم... من خوبم مشکلی نیس :)
پاسخ:
پدرم پنج سال بعد از اون خانومم جدا شد
پاسخ:
سلاملیکم
شرمنده باعث دلگرفتگیتون :)
پاسخ:
بعله وبلاگ دارن ولی فکر کنم دوس ندارن عمومی بشه حالا اگه خودش دوس داشت وبلاگش رو میدم بهتون...
واسه چی میخواین؟ ;)
پاسخ:
و منی که بارها در ذهنم پدرم رو کشتم =/
متاسفم ... دوس ندارم کسی تو دردی باهام مشترک باشه متاسفم
پاسخ:
شاید کسانی تو موقعیتهای مشابه بودن و بتونن درک کنن :)
خوش بحالم؟ چَرا؟؟ :)
:-*
پاسخ:
متاسفانه تموم نشدن و ادامه دارن :|
پاسخ:
البته فکرنمیکنم کسی بتونهکاری کنه که یه نفر پدر یا مادر خوبی باشه ، چون مامانم نتونست کاری کنه که پدرم پدر خوبی باشه :|
ممنون عزیزم:)
پاسخ:
اگه مرد زندگی باشه که اصن مشکلی نیس خودش پدر خوبی خواهد شد خخخ
پاسخ:
ممنون :)
امیدوارم بشه :)