یک روزی یکی از صمیمی ترین دوستهای من به من خیانت کرد، این مهم نیست که چجوری خیانت کرد مهم این بود که من اندازه تمام باورهام بهش ایمان داشتم اما اون به من خیانت کرد! لحظه ای که ایمان له میشود لحظه دردناکی ست... اول یک درد کشنده ، بعد یک سِر شدگی بعد هم بی حسی! انگار مثلا کسی یکی از انگشتهایت را قطع کرده باشد...
دوست صمیمیِ خائنِ من بعد از اینکه فهمید من از اتفاق مطلع شده ام بارها و بارها گریه کرد، معذرت خواست و ابراز پشیمونی کرد !!
یک روز تو همین روزها من به صدای معین گوش میدادمُ ظرف میشستم... و یک آن حس کردم که چیزی در دلم فرو ریخت... احساس کردم دیگه دردی نیست... بخششی که با صدای معین و ظرف شستن به سراغم اومد! من دوستم رو بخشیدم و حس میکنم باز میتونم مثل قبل دوسش داشته باشم!! اما هنوز بهش نگفتم!بهش نگفتم که دلم رو با ریکا شستشو دادم!
خدا نکشدت دختر بلا:)))
با ریکا رو خوب اومدی.