رادیو قصه میگفت قصهء کودکانهء ساعت نه شب... موش و پنیر ... میز بغلی افطاری سفارش داده بود مدام پنیر میمالیدن روی نونِ سنگکِ فتیر و با چای نبات قورتش میدادن و من تیلیت دیزیِ مخصوصم رو که اصلا هم مخصوص نبود در عرض دو دقیقه بلعیده بودم و در حالی که با چنگال گوشتکوبیده میخوردم اصلا نمیفهمیدم که چی میخورم ، درست بعد از سه دقیقه بخودم اومدم و یادم اومد که یادم نمیاد که کِی غذایم را خوردم... فقط داشتم به همهء این چند روزِ مسخره فکر میکردم که چطور به هزار نفر دوست و آشنای نزدیک و دور رو زده ام تا پولی را جور کنم که آشناترین فردِ زندگی ام بعد از اینکه آنرا به من بخشیده حالا از من طلب کرده... که تو این چند روز چه غریبه هایی که فکرش را هم نمیکردم دست یاریِ واقعی به طرف من دراز کردند و چه آشنایانی که چشم یاری بهشان داشتم منو دک کردند... وقتی نفهمیدم که گوشتکوبیدهء مخصوص چه مزه ای بود، سلولهای خاکستریِ مغزم زیر یک نوع فشارِ عاطفی-اقتصادی در حال لِه شدن بودند... و من به این فکر میکردم که من ممکن است چطور مادری شوم؟ ینی منم انتقام لحظه های تلخِ زندگیِ گذشته ام را از بچه هایم میگیرم؟ ینی من این روزهایم را فراموش میکنم یا تلافی اش را سر کسانی در میاورم که ممکن است تنها افرادِ واقعیِ زندگی ام باشند!؟
دو تا کاسهء خالی و دو میلیونی که هنوز کم است... وات ده شِت لایف .....