لازم نیست زیاد فکر کنم تا یادم بیاد من یک آدمِ خاکستریِ پررنگ هستم، از آنهایی که کارهای پسندیده میکنند برای دل خودشان و گاهی کارهای نامتعارف میکنند آن هم برای دل خودشان...نه برای خوشنامی نه برای آبرو نه برای تظاهر نه برای وجههء اجتماعی نه از ترسِ کسی ،چیزی ... از آنهاییکه از هر چه عُرفِ بیزاره... عُرفی که مُدام به همه چیز برچسب میزند، بدها ، خوبها...
لازم نیست کسی زیاد به مغزش فشار بیاورد که متوجه شود من آدمِ خوبی نیستم ، همینطور آدمِ بدی هم، دو کلام که با من دمخور باشی خودم جار میزنم من یک خاکستری هستم که از اینکه بگویم چه کسی هستم ترس و اِبایی ندارم...
دیشب در حالی که به خودم و خاکستری بودنم فکر میکردم یک آن ترسیدم، گاهی میشود من بعضیها را اونقد دوست میدارم و از اینکه تو زندگیِ من آمدند خوشحالم که ترسیدم!! ترسیدم مبادا حالا که او پر رنگیِ خاکستری بودنِ من را فهمیده ، بگذارد برود، دلسرد شود، از معاشرتِ من دیگر لذتی نبرد!! دیشب برای اولین بار کمی ترسیدم، اما هیچ چیز نمیتواند مرا به ادا در آوردن وادار کند حتی ترس از دست دادنِ یه دوستِ فرشته گون ... چه من ادا در بیاورم چه نه!! چه ماسک بزنم چه نه... در هر حال من همان آدمِ خاکستریِ پررنگی هستم که سعی میکند همهء آدمها را بی قضاوت دوست بدارد و آزاری به کسی نرساند...
در هر حال همهء ما اونی هستیم که زیر اون ماسکِ لعنتیه...