یه بچه جلوم نشسته، یه دختر بچهء ٥ ساله، قیافه اش پکره...دو تا دستش رو زیر دو تا لپهاش گذاشته و پاهاش رو از زانو تندُ تند تکون میده، بگمونم حوصله اش سر رفته، از چیزی دلخوره ، کلا اعصاب مَصاب نداره! ازش میپرسم از دستِ کی ناراحتی؟ با کج خلقی میگه : تو! از دستِ تو...میگم: من؟؟؟ چرا اخه ؟ من که اینقده تو رو دوست دارم... میگه: نه نداری، اگه داشتی اینقد اذیتم نمیکردی! ازش میپرسم حالا الان چکار کنم خوشحال بشی؟ از دلت در بیاد ، منو ببخشی! فکر میکنه، لبهاشو غنچه میکنه ، بالای پلکش رو با دو تا انگشتش میگیره و میکشه ، پاهاش رو تندتر تکون میده، بعد میگه: اوووووم... منو از اینجا ببر، از پیش این آدمها ببر. من اینجا رو این آدمها رو دوس ندارم. زل میزنم تو چشمهاش، خوب که به صورتش خیره میشم ، یه حسِ عجیبی میاد سراغم !! میگم : راستی اسمت چیه؟ چرا اسمت رو به من نگفتی؟ میگه : آزیتا اسمم آزیتاست ولی همه آزی صدام میکنن...
+ شمام چشماتون رو ببندید ، ببینید کودکِ درون ِ شما چه حالی داره؟ خوشحاله؟ غمگینه؟ یا عصبانی؟ ببینید دقیقا چی خوشحالش میکنه؟ خواستهء اون دقیقا چیزیِ که الان شمارو خوشحال خواهد کرد... اینجا بگید اون چیه؟ :)