همین موقعها بود...مثل الان که یه ماهی از پاییز گذشته...هوا خیلی مطبوع بود...یکم خیس و مرطوب با یه مه غلیظ لذتبخش... برگهای زرد و رنگ و وارنگ شدۀ پارک نیاورون.. نیمکتهای نمدار.... پارک خلوتِ مه گرفته... آروووووووووووووووووم .... مطبوووووووووووووووووع .... تنها صحنۀ پاییزی ای که تو پردۀ ذهنم حک شده... انگار هواش هنوز تو ریه هام جریان داره ..اون خنکای نفوذ کنندش تو تنم میره...
سه نفری روی یه نیمکت نمدار نشسته بودیم.... پایینِ اون مهی که بالای سرمون بود... سه نفری حرف میزدیم سه نفری میخندیدیم سه نفری شکلات میخوردیم و با پاییز عشقبازی میکردیم... فقط یه حس خوب داشتیم تاااااااااااااااااااا.....................
یه غول تشن از پشت نیمکت سر در آورد با یه صدای قلمبه :|
خانم ، آقا چه نسبتی با هم دارن؟
کل قلبم ریخت پایین..... خشکم زد! تنها چیزی که الان یادمه قیافۀ معصومِ داداشممه که با اینکه اون موقع 10 ، 11 سالش بیشتر نبود ، برگشت سمتِ عقب و گفت : جناب سروان نامزدن... :|
ما نامزد نبودیم... ما فقط دو تا دوست بودیم... نه بهتره بگم سه تا دوست بودیم... ما فقط دوست بودیم.... هیچکار زشتی هم انجام نداده بودیم و تا آخرشم انجام ندادیم... و چرا یه دروغ باید خوشایند تر از یه حقیقتِ قشنگ باشه... چرا نباید پاییزها ، خاطره ها و حسها زیبا بمونند..
هیچی از بقیه اش یادم نمیاد ، یادم نمیاد بعد از اون چجوری از پارک رفتیم ... چیا گفتیم ... چه حالی داشتیم ...فقط همیشه یه صحنۀ پاییزیِ دل انگیز یادم میاد که آخرش با پیدا شدنِ یه لباسِ سبزِ تیره و یه قیافۀ خشن خراب شد و با چهره و صدای معصوم و مسئولیت پذیره داداشم به خیر گذشت!
پاییز بیایدُ ابر بیایدُ باران بیایدُ دلم دوست بخواهدُ برادرم را دلتنگ باشمُ این خاطره را مزه مزه نکنم ، هه ،محاله......