هوا آلوده بود، پاهایم خسته ! دستم یک کیسه خرید ! دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون! ٤ تا کوچهء پَستی بلند را رد کرده بودم مانده بود کوچهء آخر ، پیچ آخر ! همینقد مانده بود تا خانه... موسیقی در گوشم مینواخت ، تنم از عرق مرطوب بود ! باد که آمد از لای یقهء مانتو ام نفوذ کرد تا احساس خنکیه خوشایندی کنم! تایِ شال را از روی گردنم باز کردم ! باد رفت لای گردن و موهایم....
یک آن زمان متوقف شد ! چشمانم را بستم ، دغدغه هایم را سپردم به باد ! به درک ... فقط به درک... شانه هایم از این همه نتوانستن خسته است! پس به درک....
برای سی ثانیه خوشبخت بودم! حیف که آن سی ثانیه جنسش کِشی نبود تا بیشتر از اینها کِش بیاید!خوشبختی خیلی لذتبخش است! هیچ سنگینی ای روی شونه هایم حس نمیشد ! جز سنگینیِ دو بطری شیر و نیم کیلو زیتون...
ساعت ١ ظهر امروز یک کوچه تا خانهء ما
پیچ آخر