یکی از مخاطبین وبلاگ من که لطف میکنن و مطالب من رو میخونن و گاهی با نام "ناشناس" کامنت میذارن، چند روزه پیش به من گفتن که اگه من چیزی بنویسم و بفرستم برات تو وبلاگت میذاری یا نه؟ منم گفتم بعله بفرستین شاید بذارم. اولش یه دو تا متن برای من فرستادن که من خیلی دلم نبود اینجا انتشارشون بدم ، نه بخاطر اینکه مشکل خاصی داشته باشن ، به این خاطر که خیلی به دل خودم ننشسته بودن... اما بعد چند تا دیگه هم فرستادن و از اونجایی که خودشون میگن همۀ این متنها فی البداهه نوشته شده و برای من فرستادن، احساس کردم هر چی بیشتر مینویسن بهتر مینویسن . من متنهای بعدی و ادبیاتشون رو بیشتر پسندیدم... حالا خواستم سه تا از متنهاشون رو که خودم دوست داشتم اینجا بذارم و شما هم بخونید..و اگه دوست داشتین نظرتون رو بگید... لازم به ذکره ایشون وبلاگ ندارن و دلشونم نمیخواد که داشته باشن... بعـــــــله :)

غرق شده
ساعت 4.30 دقیقه بامداد روز شنبه ست روی کاناپه نشسته خوابش
برده در حالی که دستش زیر سرشه و ارنجش رو دسته کاناپه . یه آباژور کوچیک
گوشه اتاق روشنه که تقریبا اجازه میده اجسام اتاق معلوم بشن . روی میز جلوش
یه لیوان نصفه از الکل هست و شیشه الکل که کنارشه یه زیر سیگار پر از
فیلتر قرمز سیگار وینستون . سرش سنگینی میکنه رو دستش مدام رو به جلو خم
میشه اما دوباره خودشو میکشه بالا . کم کم از خواب بیدار میشه چشاش قرمزه
قرمز شده معلومه سردرد بدی هم داره چهره ی گیجش نشون از وضعیت بدش میده
بالاخره خودشو از جاش میکنه و به سمت دستشویی میره تا آبی به صورتش بزنه
تلو تلو خوران به دستشویی میرسه دستشو میذاره رو سینک و سرشو بالا میاره تا
چهرشو تو آینه ببینه چهره در هم و لاغر شدشو مو های ژولیده و دهان نیمه
باز که حتی توان نداره ببندتش . چشاشو نیمه بسته میکنه و زیر چشی خودشو نگا
میکنه . شاید میخواد ببینه وقتی بمیره چه شکلی میشه . آبه سردو باز میکنه و
دو تا مشت آب به صورتش میزنه کمی حالش جا میاد یکم آب وارد دهنش میکنه و
میچرخونه و بعدش تف میکنه . دهنش از الکل و سیگاری که دیشب خورده و کشیده
مزه و بوی بدی گرفته. به سمته کاناپه میره دوباره میشینه سرجاش سیگارشو
برمیداره میذاره گوشه لبش و با فندک روشنش میکنه و به جلو خیره میشه .
هوووووف و دوباره سیگارو بالا میاره و کام بعدی. از صدای سوختن کاغذ و
توتونه سیگار انگار آرامش میگیره . ذهنش در حالی که به تابلو رو دیوار خیره
شده برای خودش پر میکشه و میره و هر بار که به خودش میاد فقط یه سوال تو
ذهنش مونده چرا ؟
بهار
از پنجره به حیاط چشم دوخته برف زیادی باریده به آسمون نگاه میکنه تا چشم کار میکنه برف و ابره به درختای کاج تو حیاط نگاه میکنه که عین کله قند شدن گربه ای که از تو برفا رد میشه و جای پاش تو برفا میمونه معلومه سردشه گنجشکایی که زیر شاخه هایی که برف روشون نیست پناه گرفتن . سوز از درزهای پنجره به بدن دخترک میخورد اما انقدر غرق در افکار خودشه که متوجه سرما نیست دخترک خودش رو کنار ساحل تجسم کرده در حالی که یه بادبادک به دستشه و پا برهنه رو شنها میدوه پاهاش از حرارت شنهای ساحل گرمه گرمن بوی خوب دریا همراه با نسیمی که ازش میاد کل بینی دختر رو پر کرده و به این فک میکنه که وقتی از بادبادک بازی خسته شد برای خودش با شنهای ساحل یه قلعه درست کنه . وقتی ازش پرسیدم میون این همه برف به چی فک میکنی جواب داد : به بهار
شام
طبق معمول همیشه تو آشپزخونه در حال درست کردن غذام خودمو سرگرم میکنم تا
به اتفاقات زندگیم فکر نکنم زنگ به صدا در میاد هیچ هیجانی ندارم چون
میدونم کیه ! دستمالو برمیدارم دستامو تمیز میکنم . بدون اینکه بپرسم کی
زنگ زده درو باز میکنم و برمیگردم تو آشپزخونه در خونه باز میشه و میاد تو
یه سلام خشک و خالی میکنه و منم جوابشو میدم هنوز از راه نیومده حواسش تو
گوشیشه . لباساشو عوض میکنه و میاد یه گوشه لم میده و سرشو میکنه تو گوشیش .
همین طور که ظرفارو رو میز برای شام میچینم خنده های مسخرشم میشنوم که گه
گاهی از خوندن جکای مسخره بلند میشه کم کم دیگه شام حاضره و میز آماده و
دیگه از خنده هاش خبری نیست جوری به صفحه گوشیش زل زده انگار داره چه موضوع
مهمیو حل میکنه شایدم موضوع مهمی باشه موضوعی مهم تر از زندگیشو من ! رو
صندلی میشینم و با بی میلی صداش میکنم بیاد شامشو بخوره و جواب همیشگی که
میگه الان میام به گل های بشقاب نگا میکنمو با چنگال روشون میکشم خب صبر
فایده ای نداره یکم سالاد میریزم تو بشقابمو شروع میکنم اونم با رفیقه
شفیقش یعنی گوشیش میاد سر میز شاید بهتر بود به جای من با گوشیش ازدواج
میکرد هر چند الانم به جز آخر شبا که عین زنای هرزه بغلشم تو بقیه ساعات
انگار وجود خارجی ندارم . تند تند غذاشو خوردو رفتو یه جای بهتر پیدا کرد
برا نشستن پای گوشیش بعضی وقتا به خودم میگم این چه سحر و جادویی بود وارد
زندگیمون شد و اونو نابود کرد کی فکرشو میکرد یه گوشی با کلی نرم افزار چت
بتونه زندگیمو به این سمت ببره یعنی فقط من بودم که این حسو داشتم ? نه !!!
هفته پیش تو مهمونی یادمه همه گوشی به دست بودن به جای صحبت با هم پستای
مسخره تو گوشیشونو برا همدیگه میخوندن دیگه شورشو در آوردن از هر چی گوشیو
تبلته متنفرم . میگن تو از بین رفتن رابطه یه زن و مرد هر دو مقصرند هر چی
فک میکنم هیچی به فکرم نمیرسه کجا اشتباه کردم ? دلم برا گذشته ها تنگ شده .
خب دیگه ظرف هارم جمع کردم از آشپزخونه با کلی سوال تو مغزم میام بیرون
حال شستنه ظرفارو ندارم ولش کن بذار برا فردا کار داشته باشم وگرنه نشستنو
فک کردن دیوونم میکنه . نگاش میکنم هنوز تو گوشیشه بعضی وقتا فک میکنم نکنه
بهم خیانت بکنه ! نه خودمو فریب میدم و میگم که نمیکنه. من چیز زیادی
ازش نخواستم تو زندگی تمامه چیزی که میخواستم فقط خودش بود.