هیچوقت چیزی رو که حس خوبی نسبت بهش ندارید ، نخورید!! حتی اگه یکی از گرانبهاترین غذاهای دنیا باشه. نمیدونم شاید این خیلی احمقانه بنظر بیاد... یا شاید شما اصلا از اینکارها نمیکنید... اما من چند باری برام پیش اومده که صرفا بخاطر اینکه خوراکی ای در دسترسم بوده و مثلا جز لیستِ خوراکیهای مورد علاقۀ من هم بوده ولی تو اون لحظه حس خوبی بهش نداشتم اما به هر دلیلی خوردمش... و اتفاقا بعدش هیچ حالِ خوبی بهم دست نداده...شاید این قضیه از شکمو بودنِ من نشأت میگیره، اما هر چی هست اخلاق بسیار بسیار ناپسندیه و من باید به همین زودیها ترکش کنم :|
حالا همۀ اینا رو گفتم که بگم دیروز که بابام با یه سطل کله پاچه اومد خونه ، نه تنها خوشحال نشدم که خیلی هم ضد حال خوردم ( خب مطمئنا کله پاچه جز لیست غذاهای هوسیه من قرار میگیره) بعد بهش گفتم ، پدر گرامی من تازه بیرون رویم خوب شده واسه چی رفتی اینو گرفتی؟ نگو ایشون، خودشون هوسِ کله پاچه کرده بوده و تنهایی رفتن نوش جان کردن، اون وقت گفتن یه حالی هم به منو داداشم بدن و برای ما هم آوردن... خلاصه که اصرار داشت من همون شام ازش بخورم اما من زیر بار این یکی نرفتم... گفتم باشه فردا صبح گرم میکنیم ، میخوریم. اما از قضا صبحم که شد هیچگونه میلی به خوردنش نداشتم :/ و اما درست در همین موقع بود که همون رفتارِ ناپسند از من سر زد و با اینکه نه میل داشتم و نه حسی خوبی بهش داشتم ، نشستم همراهِ برادرم کله پاچه خوردم :||| درست از لحظۀ خوردنش یه حالِ بدی شدم ، بعد واسه اولین بار این غذا کاملا به نظرم چِندش میومد.. بعد به برادرم گفتم واقعا وقتی هوس کله پاچه دارم ، اصلا بد به نظرم نمیاد اما امروز هیچ از قیافه و طعم و بوش خوشم نمیاد... یه مدتیه احساس میکنم اصلا دارم وِجِتِریَن (گیاهخوار) میشم! حالا نیاید بگید باز از کلمات بیگانه استفاده کردی و اله و بِله ها!! 4 تا کلمۀ انگلیسی رو بر من ببخشایید لطفا :) ها داشتم میگفتم جدیدا کلا میلم بیشتر به غذاهای سبزیجاتی میبره و مثل قدیم از خوردنِ کباب لذت نمیبرم.. خلاصه که همین روزهاست که آزی، کم کم وِجی شود! :)
از نیم ساعت بعد از خوردنِ اون صبحانۀ نطلبیده، همچین به قول خارجیا DOWN شدم...به قول خودمونیا سست و بی حال شدم که نگو و نپرس... بعدم رفتم تو هوای بسیـــــــــــــــــار تمیز و نظیف تهران و حالم همچین خیلی بدتر شد... تا عصر همینطوری سنگین و داغون بودم... تنها جمله ای که تونست منو به طرف کافه لمیز بکشه همون جمله ایه که بزرگ رو دیوارشون نوشته بود وروی لیوانش هم نوشته ... آخرین تلاشم برای اینکه احساس بهتری پیدا کنم خوردن یدونه قهوه لاته بود..
اما این جمله با اون قهوۀ داغ هم حالم رو بهتر نکرد که نکرد... تا همین الانش نه اصلا احساسِ گشنگی میکنم و نه با خوردن نبات، چای نعناع و حتی قرص زنجبیل این حالت تهوعِ که به حالتِ تحمل تبدیل شده هم دست از سرم برنداشته... هیچی دیگه پشتِ دستمُ داغ کردم روش نوشتم، هر چیز نطلبیده ، مراد نیست... آزی جـــــــــــــــــــان ، نخــــــــــــــــــور... نخــــــــــــــور.. کارد رو واسه اینجور مواقع ساختن...بزن به اون شکم.. نخـــــــــــور :|