به تقویم که نگاه کردم ، باورم نشد که پاییز هم دارد تمام میشود... همان پاییزی که اولش که از راه رسیده بود من غصه خورده بودم که چرا خراب آباد پاییز ندارد تا با رنگهایش عشقبازی کنم... که چقدر بی اندازه دلم خواسته بود ،در هوای پاییز دوباره عاشقی کنم... و الان فقط یک هفته از پاییز مانده است... ناخودآگاه صدای معین در سرم میپیچد که میخواند: عمر گران میگذرد، خواهی نخواهی...سعی بر آن کن نرود رو به تباهی... افکار در هم برهمم صدای مخملیِ معین را قطع میکند که یادم بیاورد... چه راحت عمرمان میگذرد بی آنکه حتی به آرزوهای کوچکمان برسیم... چه زود فصلها میگذرند و ما خودمان را درگیر افکار پریشانمان کردیم... تمام مدتِ این پاییز دلم میخواست بروم در دل طبیعت و ساعتی خلوت کنم... موهایم را بدست باد بسپارم، یخ بزنم و خودم را کنار آتش گرم کنم ...اما چه بیهوده آرزوهای کوچک ما دست نیافتنی میشنود...
گالری نقاشی
فرهنگسرای نیاوران پاییز 93
بوی پیاز داغ همسایه حالم را بهم میزند... با اینکه هوا سرد است ،پنجره را باز میکنم باد سرد توی صورتم میخورد... و در حالی که باز معین در ذهنم میخواند : عمر گران میگذرد ، خواهی نخواهی... یادم میاید که پاییز رفت و زمستان در راه است..باید خوب به آن توجه کنم...فصلها تکراری نیستند...فصلها را باید فهمید..باید زندگی کرد...خوشحالم که این پاییز را کمی نگاه کردم...وقتی که در پارک ملت راه میرفتم ، رنگهای برگ درختان را با تمام وجودم دیدم... خوشحالم که پاییز بدون اینکه من ببینمش ، نرفت.. من در راه دیدمش و با هم کمی حرف زدیم..به هم لبخند زدیم و حالا او میرود در حالی که من به او گفته ام سال بعد میبینمت رفیق ...