۰۲
دی ۹۳
شب که سرم رو میذارم رو بالش و چشمام رو میبندم، حروف و کلمات بهم حمله میکنن! مغزم میشه یه صفحۀ ارسالِ مطلب جدید که تند و تند سطورش پر میشن از حرفهایی که مدتهاست دلم میخواد اینجا بنویسم ! یه عالمِ حرفهایی که شاید گهگداری یه گوشه ازشون گفتم و اونقد کوچیک بوده که کسی هیچ توجهی نکرده ! اما صبح که میشه، انگار اشعۀ خورشید همۀ جملات رو با خودش پاک میکنه، همه چی محو میشه! بعد به خودم میامُ میگم خب که چی بشه که من از عقاید و اعتقادات و طرز فکرم اینجا بنویسم همون بهتر که پیش خودم بمونن! اما بالاخره یه راهی پیدا میکنم که حرفهام رو جوری بزنم که اونایی که باید بفهمن و اونایی که نباید چیزی ازش سر در نیارن! خلاصه که مدتهاست مورد حملۀ کلماتی هستم که فریاد زدنشون جرم محسوب میشه! کاش میشد خودم رو با کابل به همین کامپیوتر وصل کنم اون وقت بدون مدد گرفتن از کلمات، شما زبانِ دلِ من رو میخوندید و خلاص...
قسمتِ بزرگی از من حجمِ پُرِ تاریکی است! تاریک نه از فرطِ بد بودن که از فرطِ ناشناخته بودن! تاریکی جزئیات رو در خودش حل میکنه! از تمامِ کلماتِ پیچیده فرار میکنه! ساده میمونه! که از سادگیِ زیاد از گفتنش عاجز میشیم... حرفهای زیادی برای گفتن دارم، اما تاریکی زیاده! خیلی زیـــــــاد!
دیشب موقع خواب با همۀ شما حرف زدم ،در حالی که خدا با ما بود! به مرگ فکر کردم و از فکرهای ترسناکه خیلیها خنده ام گرفت.. به مرگ فکر کردم که چه دور و در عین حال نزدیک است... خدا را در گریه هامون جستجو نکنیم که خدا در خنده های ما جلوه گری میکنه! میدونید باز من موندم و یه کوه حرف و یه عالمه تاریکی...
قسمتِ بزرگی از من حجمِ پُرِ تاریکی است! تاریک نه از فرطِ بد بودن که از فرطِ ناشناخته بودن! تاریکی جزئیات رو در خودش حل میکنه! از تمامِ کلماتِ پیچیده فرار میکنه! ساده میمونه! که از سادگیِ زیاد از گفتنش عاجز میشیم... حرفهای زیادی برای گفتن دارم، اما تاریکی زیاده! خیلی زیـــــــاد!
دیشب موقع خواب با همۀ شما حرف زدم ،در حالی که خدا با ما بود! به مرگ فکر کردم و از فکرهای ترسناکه خیلیها خنده ام گرفت.. به مرگ فکر کردم که چه دور و در عین حال نزدیک است... خدا را در گریه هامون جستجو نکنیم که خدا در خنده های ما جلوه گری میکنه! میدونید باز من موندم و یه کوه حرف و یه عالمه تاریکی...
۹۳/۱۰/۰۲