۱۲
دی ۹۳
از طرفهای ظهر اینترنت قطع بود تا همین الان ، کلا این دکلی که اینترنت ما بهش وصله ، هر دو روز در میون میپُکه ، تا هم درستش کنن ( مسلما با تُف چون دو روز بعد دوباره خرابه) یه هفت ، هشت ساعتی طول میکشه!
صبح جمعه خود را با کوهی از کارهای آشپزخانه شروع کردم و با کوهی از غصه و سنگینی فشار اندوه بر ناحیهء قلب ادامه دادم و در حالی که ظرف میشستم و برنجها را در قابلمه در حال جوش هم میزدم و نگران بودم که مبادا شوید پلو با شوید تازه ام شفته شود و سالار عقیلی تو گوشم آواز عاشقانه میخوند و گوجه ها رو میشستم که همشون کج و کوله بودند، یک دل سیر گریه کردم! جواب سواله اینکه چمه رو میدونستم ، خوبم میدونستم، اما حیف که نمیتونستم بگم، میدونم اگه بگم هیچی بهتر نمیشه که ممکنه اصن بدترم بشه... پای ظرفشویی موقع گریه به این فکر کردم که چقد بده که من نمیتونم خیلی حرفهام رو حتی اینجا بنویسم! اینجام دیگه اونقد شخصی نیست که بتونم همهء تو در توی ذهنم رو توش داد بزنم...
خودم ناهار نخوردم ، اشتها نداشتم، حوصله هم نداشتم!
یهو یادم افتاد که دو روز پیش دو تا دونه فلفل دلمه ایه قرمز یا همون پاپریکا خریدم! چونکه اون پودر پاپریکایی که از تهران خریده بودمو با خودم آورده بودم مرتیکه کلاهبردار بهم انداخته بود و همش فلفل قرمز بود و تند بود و اصلا بدرد کار من نمیخورد و یادم افتاده بود که وقتی من رفته بودم تو مغازش و چند بار ازش سوال کردم که ١٠٠٪ این پودر پاپریکاش مرغوبه و اون یه چرتی جواب داده بود ، داشت با رفیقش راجع به این حرف میزد که شب قبلش رفته بوده واسه زنش آیفون ٦ بخره و به این فکر کردم که مرتیکه اینجوری ملت رو گول میزنه که بره واسه زنش آیفون سیکس بخره ایشالا که آیفونه بترکه! :/
فلفل دلمه ای ها رو شستم و خرد کردم و چیدم تو سینی و گذاشتم تو آفتاب! این روزها که زمستون اصلا خیال نداره این ورا پیداش بشه پس همان به که از آفتاب مدد جسته ، به کوریه چشم مرتیکه عطاره کلاهبردار پودر پاپریکا بسازیم!!

واسه گنجشگها تو باغچه غذا ریخته بودم، دسته ای اومده بودن و نوک میزدن، یکی ، دو تا، .... شاید ٤٠ یا ٥٠ تایی بودن! جست و خیز میکردن، بهشون زل زدم به همهء حرکات تند و سریعشون ، چقد چابک بودن ، چقد آزاد بودن ، دوباره بغضم گرفت، لعنت به من ! لعنت به من که تا اسم آزادی میاد ، بغضم همراهش میاد...
بر عکسه هر جمعه هر چی به عصر نزدیکتر شد حالم بهتر شد... چند بار فکر کردم چه خوب شد که چند روز پیش از کتابخونه کتاب امانت گرفتم وگرنه این جمعه از اون روزایی بود که توانایی داشت منو تا سر حد جنونم بکشونه، اما پاپریکا و کتاب و چای و نسکافه بخیر گذروندن :)
۹۳/۱۰/۱۲