۰۴
بهمن ۹۳
این پُست کمی طولانی است در صورتِ داشتنِ حوصــــــــــــــــله بازش کنید!
یه تختی هست بنامِ "تخت میگان" که خیلی تخت باحالیه... این تخت رو من سه سال پیش وقتی از شدت کمر درد تو خونه افتاده بودم و اصلا نمیتونستم حرکت کنم یهویی تو پیک برتر پیداش کردم! درست نزدیکی خونم که اون موقع سمت غرب تهران بود و خوب یادمه وقتی اون آگهی رو دیدم ساعت 6 بعد از ظهر بود و با اینکه اصلا امید نداشتم که تلفنشون تو اون ساعت جواب بده زنگ زدم و با کمالِ ناباوری جواب دادن و بهم گفتن اگه بتونم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم اونا هم منتظر من میمونن... از مزایایِ اون مرکز این بود که 15 دقیقه تستِ رایگان برای این تخت گذاشته بودن، وقتی رسیدم اونجا و برای اولین بار رویِ این تخت دراز کشیدم بعد از چندین و چند روز درد کشیدن یکم احساس آرامش کردم... اون موقع 20 جلسه رفتم و از این تخت استفاده کردم... و اتفاقا مسئولین اون مرکز که بسیار خوشرو و مهربون بودن، تاکید داشتن که محیط اونجا باید پر از آرامش باشه و اتاق رو نور آبی زده بودن و عود روشن میکردن و خلاصه اینکه من بعد اون جلسات خیلی روبه راه شدم ...
تابستون امسال که باز کمر درد اومده بود سراغم، تو اینترنت گشتم که ببینم جایی پیدا میشه که از این تختها داشته باشه و نزدیک خونۀ بابام باشه و خوشبختانه از یه آگهی خیلی درِ پیت تو تجریش یه خانم دکتر رو پیدا کردم که یه دونه از این تختها داشت... حالا باز این چند روزه که کمر دردِ من به هیچ صراطی مستقیم نمیشه بازم دارم میرم و از این تخت استفاده میکنم... اگه پول میداشتم اولین کاری که میکردم یدونه از این تختها میخریدم میذاشتم تو خونه ام تا دیگه هیچوقت این کمر دردِ لعنتی عود نکنه.. همۀ اینایی که گفتم هیچ ربطی به پُستِ امروز نداره و فقط میخواستم بگم که چند روز پیش بعد از اینکه از میگان استفاده کرده بودم و از مطب اومده بودم بیرون و دلم هم خیلی گرفته بود و خیلی غصه داشتم و گشنه هم بودم ، رفتم آش فروشیِ سید مهدی و یه شُله قلمکار سفارش دادم و در حینِ اینکه داشتم آش به بدن میزدم ، یهو احساس کردم چقد دلم میخواد پاشم برم همین بغل امامزاده صالح ! دلم خیلی هوایِ اونجا رو کرده بود، یادِ بچگیام افتادم که هر چند وقت یبار با مامانم میرفتم و هنوز اون چنار معروف تو حیاطِ امامزاده بود و حیف که کنارش عکس نگرفتم و من چقد تو اون حیاط صفا میکردم! اما فکرِ اینکه الان باید از اون گیتِ لعنتی رد بشم و دو تا خانوم اونجا نشستن که منتظرن از فرقِ سرم تا نوکِ پام بهم گیر بدن و مجبورم که روی این پالتویِ کَت و کلفتم چادر سرم کنم و خودم رو تو حالتِ مضحکی که وقتی چادر سرم میکنم تصور کردم، در حالی چادر مدام میره عقب و همون یکم حجابِ منم با خودش میکشه عقب و یه بار میره زیر پام و هی کج میشه و من عوض اینکه رو حال و هوای معنویِ خودم تمرکز کنم مدام در حالِ راست و ریست کردنِ چادره هستم ، یه آهی کشیدم و به این نتیجه رسیدم که اصلا فکرِ خوبی نیست! ولش کن! بعد یهو چشمم افتاد به ناخونای لاک زدم و یاد اون خانومهای گیت ورودیِ امام زاده افتادم که مطمئنا با چه حالتی به ناخنهای طراحی شدۀ من نیگا خواهند کرد و چه چیزهایی مثل دفعۀ قبل به من نخواهند گفت، که بطورِ کامل پشیمون شدم و راهِ خانه در پیش گرفتم!
حالا این همۀ ماجرایی نبود که میخواستم تعریف کنم، امروز با داداشم صبح پا شدیم که داداشم منو ببره متخصص ارتوپد تا واسم ام آر آی بنویسه، از اونجایی که امروز صبح اینجا حسابی برف میزد و تو خیابونها خیلی شلوغ بود ، واسه همین مقصد رو عوض کردیم و تصمیم گرفتیم که یه جایِ نزدیک تر بریم!

داداشم یا همون مستر لهجۀ خودمون
امروز صبح مشغول برف تکانی از ماشین
و اما دکتر برام ام آر آی نوشت و دارو داد و بالاخره تونستم از یه مرکز ام آر آی واسه 9:30 امشب وقت بگیرم! در عرض این یه ساعتِ اخیر کلی اخبار وحشتناک شنیدم... و چه اندازه مرگ به ما آدمها نزدیک است :(
+روی کلماتِ قرمز کلیک کنید.
۹۳/۱۱/۰۴