یا من ضعیف شدم که بعید میدونم، یا این شونصد تا مدل ویروسِ سرماخوردگی خیلی خودشون رو تجهیز کردن و قوی شدن! از اونجایی که تهران شهر جهش یافتۀ بیخودی است و همانطوری که جمعیت موشهایش به طور فزاینده ای رو به افزایش است، انواع گونه هایی ویروسهایشم رو به افزایش است! این همه مقدمه چینی کردم که بگم ، من باز اومدم تهران و یکدانه ویروس موذی وارد بدنم شده ! اَه میخواستم بگم سرما خوردم! همیــــــن!
امروز از اون روزهاست که ساعت به من فحش میده! بعله خیال کردید ، ساعت بلد نیست حرف بزنه؟ خیلی هم بلده! مثلا همین الان این ساعتِ گوشۀ سمتِ راسته مانیتور داره به من میگه: خاک تو سرِ تنِ لَشت کنن، ساعت 2:14 دقیقه شده اون وقت تو از صبح تا حالا هیچ غلطِ مفیدی نکردی... فقط نشستی عینِ بز زُل زدی به قیافۀ من که هِی بگذرمُ بگذرمُ بگذرم... حالا دیدید ساعت چقد خوب بلده حرف بزنه تازه بیشترِ وقتها خیلی هم بی ادبه و هر چی هم از دهنش در میاد بارِ آدم میکنه! تازه الان من نصفِ حرفهاشو سانسور کردم که وبلاگ به فضاحت کشیده نشه...
گمونم یه سندرومه جدید اومده به نامِ ریفرش کردنه صفحاتِ وب، این روزها خیلی میشنوم که خیلیها بهش دچار شدن... یکی از دلایلی که ساعت به من فحش میده ، ابتلای من به این سندرومه اَخمَخ و عبضی میباشد... اگه یکی از من بپرسه از صبح تا حالا چکار کردی باید بگم : ریفرش کردم، صبونه خوردم، ریفرش کردم،دمنوش دم کردم، ریفرش کردم، ریفرش کردم،ریفرش کردم،کامنتها رو تایید کردم،ریفرش کردم،ریفرش کردم، کامنتها رو تایید کردم،دسشویی رفتم، ریفرش کردم، اینستاگرام آپ کردم، ریفرش کردم،ریفرش کردم،ریفرش کردم، به خودم فحش دادم، ریفرش کردم و همین الان که در خدمت شمام!
راستی پریشب رفتم ام آر آی انجام دادم، وقتی بعد از یه انتظار 2 ساعته رو اون تختِ ام آر آی دراز کشیدم و دکتر بهم گفت : من یه 20 دقیقه ای باهات کار دارم و تو این بیست دقیقه نه کمرت رو تکون میدی نه پاهاتو و دکمه رو زد و من رفتم اون زیر و اصلا دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم چون اون سقفه با صورتم فقط 15 سانت فاصله داشت و بویِ عطرِ دکتر و سیگاره خیلی غلیظش، پیچیده بود توی فضا و شدیدا به من احساس خفگی دست میداد، به یه نتیجه ای رسیدم ، که 20 دقیقه تو یه پوزیشن موندن چـــــــــــــــــــــــقدر سخته! و اینکه آرامشت رو حفظ کنی که یه دفعه پات بیخود از چاش نپره و کمرت و گردنت که تو اون پوزیشن از شدت درد بی حس شدن رو تکون ندی ، خیلی سخت تره حتی....بعد نمیدونم چرا همش اون زیر یادِ زندانیهایی میفتادم که تو انفرادی نگهشون میدارن! و هِی باهاشون همذات پنداری میکردم... وقتی دکتر دره اتاقو باز کرد و دکمه رو زد که من از اون زیر بیام بیرون ، انگار که رفته بودم تا یه عالمِ دیگه و برگشته بودم... والا به همین دکمه های کیبوردم که الان بالا پایین میرن :)))
و در آخر باید عرض کنم که هر چی من میکشم از همین تنگی میکشم، اوووووووووهوی منظورم تنگیه کانالِ نخاعی میباشد... احتمالا خدا هنگام خلقِ کانالهای خانوادگیِ بنده دستگاه کالیبرشان دچار مشکل بوده و در ایجاد آنها دچار مشکل شده! ما را دچار مشکل تنگیسم در قسمت نخاع و کمر کرده و همچنین گشادیسم در آنِ خود... من از این حرفهای بی تربیتی بلد نبودم که... این ساعته یادم داده که الان داره داد میزنه ، چقد زِر میزنی اخه 20 دقیقه است داری تایپ میکنی، بازم چیز شعرهات تموم نشده... الان دستور فرمودن که خفه شم... با تشکر خخخخخ
عاغا من یه عکسم بذارم بعد میرم دیگه!
.
.
.
.
.
همان ناحیۀ تنگِ زبون نفهم...