۳۰
بهمن ۹۳
یک ماه آزگار ، از این مغازه به اون مغازه رفتنُ کارتن گیر آوردنُ پای پیاده تا خونه آوردنُ تا طبقهء چهارم بدون آسانسور بالا بردنُ ، دست تنها وسیله جمع کردنُ پیچیدنُ گذاشتن ، تو کارتن، همش یه طرف، اینکه هر روز به لحظهء اسباب کشی و نقل مکان کردن از تهران به جنوب نزدیک تر میشد و به میزان افسردگی و غمِ تو دلم اضافه میشد یه طرف! یکی از بدترین بُرهه ( برحه؟ ) های زندگیم اون چند ماه بود... شب ها به زور قرص آرام بخش میخوابیدم و روزها به زور قرص ضد افسردگی زندگی میکردم! از شدت کمر درد دو هفته افتادم تو دل رختخواب و خب هیچکسم نبود که بیاد یه لیوان آب دستم بده!
تنگ غروب بود که بالاخره اون کارگرهای ناشیه حرف گوش نکن اسبابها رو بار اون خاور لعنتی کردن که قرار بود ٧٠ تا پتو همراه داشته باشن تا وسایل رو بپیچنن که خراب نشه اما دریغ از یه دونه پتو ، و من چقد زنگ زدم به شرکت باربری و چقد اعتراض کردم و چقدر بهم ریخته بودم و چقد حالم بد بود ! خاور از تو پارکینگ دنده عقب گرفتُ رفت به سمت جنوب و من انگار یه چیزی تو دلم هُرّی ریخت پایین! تنها بودم ، ماهها تحت فشار بودم ، روحم خسته از افسردگی و جسمم رنجور کمر درد بود، مردِ زندگی ام هم خودش تحت فشار بود و تابِ بر دوش کشیدنِ همهء فشارها نداشت.. همین بود که برگشتیم به خانه ای که حالا کفِش یک موکت کثیف شده باقی مونده بود و کنارش یک کیسه زباله بزرگ که پرش لباسهایی بود که گذاشته بودم بدم به نیازمند و توی یکی از کابینتها یک بطری با محتویات نصفه! و جای آرام کردنِ همدیگه یک دعوای اساسی کردیمُ اون سوار ماشین شد و راهی جنوب ،که پیش از رسیدن اسباب خودش رو برسونه... منم با دلی که از غم درد میکرد، موندم تو خونهء خالی ای که پر از هوای سنگین بود! رفتم برای آخرین بار داخل حمومش دوش گرفتم و برای آخرین بار زیر دوش آبش زااااار زدم و چند تا از لباسهای تو کیسه رو در آوردم زیر پام انداختم و با چند تا دیگشون خودمو خشک کردم ! برای مدتی همونجا دراز کشیدم ، خیره شدم به سقف! اما چاره ای نبود، باید میرفتم فردا پرواز داشتم و نمیشد تمام شب رو تو اون خونهء خالی موند! اگه الان بود حتما تمام شب رو همونجا سر میکردم خیلی بهتر از این بود که برم خونهء دوستی که بعدا ماهیت خودش رو بروز داد! هیچکس نبود ، طبق معمول هیچکس نبود که برم پیشش و مجبور شدم آژانس بگیرم ،شب بود ، راه بنظرم خیلی طولانی بود و تا رسیدن به کرج تا خود خونهء دوستم زاااار زدم، خوب یادمه حس میکردم قلبم داره میترکه! اونقد احساس تنهایی میکردم که پشتم میلرزید! اونا هم مهمون داشتن و من از شدت بد حالی سرگیجه و حالت تهوع! معذرت خواستم رفتم تو اتاق و اونقد گریه کردم تا خوابم برد...
آذر ١٣٩٠
دیروز از جنوب با هواپیما اومدم تهران، آن تایم ترین پروازی بود که تو عمرم سوار شدم ، سر ساعت و دقیقه پرید و سر ساعت و دقیقه نشست!! با اینکه هفته قبل فشار روحی زیادی رو تحمل کرده بودم اما مرد زندگیم کمی تغییر کرده، دیگه مثل قبل تا من یکم عصبی میشم پرخاش نمیکنه انگار یاد گرفته وقتی من رنجور میشم ، باید یکم فقط یکم ارامش خودش رو حفظ کنه تا منم موقعیتم طبیعی بشه، تو تمام چند روز گذشته احساس کردم مرد زندگیم جدیدا چقد خوب مردونه عمل کرده و وقتی سوار هواپیما شدم دلم شاد بود، ته تهِش شاد بود... خوشحال بودم از اینکه نذاشتم این عشق بمیره... خوشحال بودم که ما میتونیم دوباره خوب باشیم و من میتونم دوباره عاشقت باشم! از فرودگاه آژانس گرفتم به مقصد کرج، خونهء دوستم! اما بین این دوست تا اون دوست تفاوت از زمین تا اسمونه... چقدر مسیر به نظرم کوتاه اومد،به مقصد فکر میکردم به جایی که حس میکردم خونهء خودمه نه دوستم و تمام طول مسیر ته تهِ قلبم یه چیزی میخندید! به سه سال قبل فکر میکردم که به چه حالی این مسیر رو رفتم و به الانم! به دنیا خنده ام گرفت، به اینکه این همه پوچه... به غصه هام فکر میکردم که گاهی چقد نزدیک میان اونقدر نزدیک که به آدم حمله میکنن و گاهی چقد دوووور جلوه میکنن ، اونقدر که با نگاه بهشون خنده ات میگیره! سوار آژانسی بودم که راحت با روی گشاده چمدونم رو تا دم خونه آورد انگار همه چیز قرار بود خوب پیش بره... تمام دیشب رو یه حس آرامش عظیم منو احاطه کرده بود... چه اهمیتی داشت که هنوز کمرم دردمیکرد..
بهمن ١٣٩٣

تموم طول مسیر آسمون جلوه گری کرد و من به این فکر کردم که کِی قرار این آسمون واسم تکراری بشه؟
اومدم کرج تا امشب دوباره بپرم به جایی دیگه... فعلا پیش خودم یه راز بمونه ، خیلی طول نمیکشه که بفهمید... :)
۹۳/۱۱/۳۰
ای بابا......!
خوبه ک هنو دوسش داری! :)
هه کلا نیدونم چی بگم!
منتظر افشای راز شما هستیم بانو.....!