۱۳
اسفند ۹۳
همه چیز از یه اس ام اس شروع شد، یه اس ام اس که یه سفر با یه قیمت استثنایی رو پیشنهاد میداد! اونقد وسوسه انگیز بود که تلفن رو برداشتمو زنگ زدم و چند و چونش رو پرسیدم... بنظر خیلی خوب میومد... کاملا وسوسه شده بودم واسه رفتن اما همسفری در کار نبود... تنهایی سفر رفتن واقعا صفای کمی داره، من قبلا زیاد تجربه تنها سفر رفتن رو داشتم یه غمِ عمیقی همراهش داره! هی تو سرم سرچ کردم ببینم کدوم دوستم میتونه اهل ریسک باشه کدومشون میتونه یهو طی دو روز سوار هواپیما شه و بپره اون سره دنیا...همینجوری بی دلیل ،اسم 7660 تو کله ام جرقه زد... خیلی کم احتمال میدادم که قبول کنه ... بهش پیغام دادم، فلانی پاسپورت داری؟ اونم همراه یه نیشخند جواب داد آره چطور مگه؟ گفتم میای بریم مالزی؟ اون چند ساعت اول و گفتگوهامون رو خودمونم باور نمیکردیم! باور نمیکردیم که مایی که چند ماه قبلش واسه رفتن به تئاتر شهر 5 روز برنامه ریزی کردیم تا آخر رفتیم ، طی دو روز بلیط بگیریم ، دلار بخریم ، ساک جمع کنیم ، من از جنوب پرواز کنم تهران ،اون از شهرشون بیاد تهران و ساعت 11:30 شبِ 30 بهمن ، درست وقتی که تولد 7660 بود سوار هواپیما شده باشیم!
با اینکه 48 ساعت از شدت استرس و هیجان درست نخوابیده بودم اما کل 8 ساعت پرواز تا مالزی رو عین جغد بیدار موندمو چرت زدنِ بقیه رو نگاه کردم... ساعت 12 شب بود که هواپیما از زمین بلند شد اما چون به سمت شرق در حرکت بودیم ، سه ساعت بعدش آفتاب طلوع کرد.. صحنۀ زیبایی که اکثرا خواب بودن و ندیدنش...
رسیدن به یکی از زیباترین فرودگاههای دنیا بعد از 8 ساعت پرواز حس خیلی خوبی داشت... بعدشم که سوار اتوبوس شدیم به سوی هتل... دیدن خیابونهای سرسبز که انگار از وسط جنگل عبور میکردن و ساختمونهای بلند شهر به تنهایی خودش میتونست آدم رو به وجد بیاره! هر چند لیدر تور شروع کرده بود از قسمتهای منفی مالزی گفتن و تو همون لحظات همه داشتن به این فکر میکردن عععععععععع با این همه بدی ای که این داره میگه ، چه غلطی کردن که پا شدن اومدن مالزی... اما تو تموم اون 7 روز حتی یدونه از اتفاقاتی که لیدر تو دقایق اول واسمون قطار کرد ، نیفتاد که نیفتاد... از هوای سرد و آلودۀ تهران رفتن به اون هوای گرم و مطبوع و تمیز خودش میتونست کلی انرژی به آدم تزریق کنه...
مالزی همیشه تو لیست کشورهایی که من دلم میخواد بهشون سفر کنم، جز آخرینها بوده اما خب دستِ روزگار گاهی یهو واست سورپرایز میکنه! مهم نیست من از اینکه 7660 رو بعنوان همسفر و مالزی رو به عنوان مقصد انتخاب کردم خیلی خوشحالم...
هتلمون یجورایی خارج از مرکز شهر بود اما مزیت بزرگی که داشت زیباییِ محیطش بود با یه دریاچه و باغی که اطراف دریاچه بود و منظرۀ بی نظیری که هر چی از پنجره نیگاش میکردی نه تکراری میشد نه سیر میشدی... کلی از مارمولکهای اونجا واسمون تعریف کرده بودن و همسفرم رو کلی ترسونده بودن و منم شوق دیدنِ مارمولکهای اونجا رو داشتم اما دریغ از دیدنِ یه دونه مارمولک یا جوجه مارمولک :))) تنها حشره ای که من تو این 8 روز دیدم فقط یک عدد سوسک بود آن هم شب هنگام در خیابان کنار یک عدد جوب...کلی تو اینترنت از موشها و مارمولکها و سوسمارهای اونجا خونده بودم که خبری نبود که نبود :)
دیدنِ جایی که فرهنگشون از زمین تا آسمون با ما فاصله داره واسه من خیلی جذابیت داره، من عاشق غذاها و میوه های نچشیده و ناشناخته ام... (بعدا عکساشون رو میذارم)
عاشق بارونهای اونجا بودم ، سیل آسا اما گرم! راحت زیرشون موش آبکشیده میشدی اما سردت نمیشد نیم ساعت بعدشم خشک میشدی انگار نه انگار که خیس شده بودی... عکس پایین رو در حالی که به شدت بارون میومد از پنجرۀ تاکسی گرفتم.
برجهای دو قولو پتروناس
بلندترین برجهای دوقلوی دنیا بعد از اونایی که تو آمریکا ترکیدند
کوالالامپور
اوایل میخواستم از همونجا بطور آنلاین براتون آپ کنم ، اما کمی برای دسترسی به اینترنت مشکل داشتم و بعد از چند روز دیدم که چقد دوری از دنیای مجازی برام آرامش به ارمغان آورده ، زین رو از این سختی در اتصال به نت استقبال کردم و گذاشتم هفته ای بدونِ پست و کامنت و تقسیم لحظات بگذره! هرچند گاهی فضولیم گل میکرد و یه نیگاهی به کامنتهاتون مینداختم :))
میگن آدمها تو سفرِ که همدیگه رو خوب و بهتر میشناسن، امیدوارم تصویر و خاطره که از من تو ذهن همسفرم مونده ، همون چیزی باشه که تلاش کردم باشه! یعنی خودِ خودم باشه...
پرواز رفت تقریبا 2/5 ساعت تاخیر داشت اما خب هیجان زیاد اجازه نداد که احساس بشه، مخصوصا که قرار بود بریم تو بیزینس کلاس بشینیم :) آیکونِ فخر فروشی :)))))))))
بعد از چند ساعت کوتاه آفتاب حسابی درومد در حالی که زیر پامون اقیانوس و جزیره های سبز بود
مالزیِ خیلی خیلی سبز از بالا
ویوی اتاق ما
و باز هم ویوی اتاق ما، در حالی که من داشتم دنبال مارمولکهای احتمالی میگشتم که خبری هم نبود
ویوی هتل از پشت دریاچه... خیلی باصفا بود خیلی... هم تو روز هم تو شب
درختهای نارگیل که همه جا پر بودند.. حتی تو خیابونها و کلی هم روشون نارگیل بود :)
+منتظر عکسهای بیشتر از جاهای دیدنی و خوراکیها باشید :)
+برای همتون زندگی ای پر از سفرهای خوب و رنگی با همسفرهای خوشرو و خوش خنده و مهربون آرزو میکنم... زندگی بدون سفر خیلی بی مزه است خیلی ...
۹۳/۱۲/۱۳
خیلی حال داده ها دو روزه با یه اس ام اس یهویی تصمیم بگیری بپری یه جای با صفا...منم موخوام عررررررررررر
میگم آزیتا عجب عکاس ماهری هستی عکساش خیلی خوب افتاده
نارگیل نیاوردی؟ :))))))
زود زود عکسای خوراکیا و جاهای دیدنیشو بذار منتظریمممممممممممممممم