۲۹
ارديبهشت ۹۴
روزی صد بار نُت رو باز میکنم که بنویسم! روزی صد بار نمینویسم! روزی صد بار میگم که چی بشه؟ روزی صد بار دلم تنگ میشه... هر روز دنبال فکرهام میدوئم ، هر روز از دستم در میرن! هر کدوم یه وری میرن ! شمال ، جنوب، شرق ، غرب! روزی صد بار خودمو تو حالِ مردن تجسم میکنم موقعی که خونم داره از تنم میاد بیرون! روزی صد بار به خودم میگم چرت نگو! روزی صد تا آرزو میکنم، خودمو در حالی که آرزوهام برآورده شدن تجسم میکنم، بعد میبینم نُچ ، خیلی خسته ام حتی حالِ برآورده شدنه آرزوهامم ندارم! پر انرژی بودن من دستِ خودم نیست وگرنه اگه بلد بودم منم میرفتم آخر کلاس مینشستم ! چی میشد واسه یه بارم که شده یکی پیدا بشه اون به من انرژی بده!؟ چی میشد یکی پیدا بشه راههای انگیزه دادن رو بلد باشه؟! خندیدن رو بلد باشه!؟ خسته نباشه!؟ اول اون بلند شه! اول اون راه بیفته!؟ چی میشه یبارم که شده یکی دست منو بکشه!؟ اصلا یکی پیدا بشه که از من قوی تر باشه! منم یکم بشم آدم مریضهء داستان، شاگرد تنبلهء کلاس! من خودشیفته نیستم من فقط یه آدمِ خسته ام که هر کس منو ببینه این رو باور نمیکنه!؟
وقتی از حرف یه نفر ناراحت میشی ، درست همون لحظه است که میفهمی بعععععله وا دادی! یعنی اینکه اون نفر برات مهم شده وگرنه تا وقتی یه نفر واسه آدم اهمیتی نداشته باشه حرف و قضاوت و نگرشش نسبت به تو هم به تخمت نیست چه برسه که بخواد ناراحتت کنه!
گفتم ذهنم پر فکرهای پرت و پلاست واسه وصله پینه زدنشون که بتونن یه نوشته بشن روزی صد بار تلاش میکنمُ روزی صد بار نمیشه! شما به دوشنبه بازار ذهن من دعوتید !
۹۴/۰۲/۲۹
:|