الان از اون موقعهاست که احتیاج دارم برم یه جایی که اونقد بخندم که فکم درد بگیره... بالاخره من الان یه مال سوخته هستم ، دیروز با خانم صابخونه صحبت کردم و از اونجایی که خانمها با جزئیات بیشتری ، یه مسئله رو تعریف میکنن ، متوجه شدم که حجم حادثه خیلی بیشتر از اون چیزی بوده که من فکر میکردم... خیلی چیزها سوخته.. تازه هر روزی هم که میگذره بیشتر یادم میفته که تو اون کمدها چه چیزهایی داشتم.. تازه خانومه گفت مبلها و لباسها نسوختن ولی از شدت دوده ای که گرفتن همه رو انداختیم دور، آیکون شیون و زاری
غصه نمیخورم ، نه اینکه اصلا نخورم ولی کم میخورم! من عادت دارم از وابستگیهام به راحتی بگذرم.. حالا گفتم که دوای دردم فقط اینه که چند ساعت اونقد بخندم که فکم درد بگیره :)
این عکس زیر رو فکر میکنم حدود سه سال پیش با کمدین آقای بهزاد محمدی بعد از اجرای نمایش گرفتیم.اسم نمایش رو یادم نیست، اونشب با دخترداییم و یکی از بچه هایی که قرار بود باهم دوست بشیم ولی هیچوقت نشدیم رفته بودیم تئاتر، بخاطره دیر رسیدن یکی از بازیگرها نمایش با سه ربع تاخیر شروع شد ، ولی اونقد خندیدیم که اوقات تلخیمون بابت تاخیر کامل از بین رفت.. تموم مدت نمایش روده بر شده بودیم.. و یه چیزی که بعد از سه سال و اندی هنوز خوب یادمه اینه که من حواسم همش به کفشهای آقای محمدی بود اونقد خوشگل بودن که نگو...نمایش که تموم شد دقیقا نصف شب بود ، مردم از سالن خارج شدن ، بازیگرهام همینطور، دم در که رسیدیم دیدیم آقای محمدی لباس عوض کرده اونجا ایستاده کلی آدم هم دورش جمع شدن، یهو یه خانومه پرید ازش پرسید کفشتون رو از کجا خریدین خیلی قشنگه ، همون لحظه بود که فهمیدم بعععععله این من تنها نبودم که کل نمایش نصف حواسم پی کفشها بوده خخخخخ
.... خلاصه که شب بسیار خوبی بود!! تئاتر کمدی زیاد رفتم اما این یکی از بهترینهاش بود... حالا فقط همین یه عکس ازش مونده که اونم خیلی وقت پیش تو تبلت منتقلش کرده بودم! عکس اصلی هم تو خاطره های خاکستر شده سوخت.. همین یه عکس تار و یاد فکهایی که درد میکرد از اون شب مونده. حالا هی بگین خاطرات اخه ، بده
از سمت راست: خودم ، دختر داییم و مارال
اگه تا حالا تئاتر کمدی نرفتین یه خوبش رو حتما برید حتی بداخلاقها هم سر حال میاره !!!