روزهای تعطیل در بیشتر مواقع کابوس زندگی من بوده بخصوص تعطیلات سلسله وار . لامصب تعطیلات که میرسه انگار تنهایی آدمها عمیق تر میشه.. این تنهایی ای که شما عادت دارید من هر چند وقت بیار ازش بنالم فیزیکی نیست ، این یعنی شده شمال بودم وسط یه مشت آدم ریز و درشت اما تنهایی قلبم رو سوراخ میکرده! تنهایی یعنی دور و برت شلوغ باشه اما کسی تو رو نفهمه یعنی جایی باشه با آدمهایی باشه که نه سلیقه مشترکی باهاشون داری نه حس مشترکی.. یارت کسی باشه که حوصلهٔ شنیدن دردهاتو نداشته باشه کسی باشه که آدمهای غریبه واسش جالبترن، کسی باشه واسه شناختن تو وقت نداشته باشه، کسی باشه که درد و دلهای بقیه جالب انگیز و درد و دلهای تو ملال آور باشه! تنهایی یعنی باشی ، خوب باشی ولی اشتباهی باشی..بنظر من اینجور تنهایی از تنهایی فیزیکی هم بدتره ! چون کسی نمیفهمه که تو از چی رنج میبری. اگه تو یه قفس تنها باشی امید داری که بتونی یه روز از توش بپری بیرون و از تنهایی در بیای ولی اگه دورت شلوغ باشه و تنها باشی این خودش مثل یه قفسه، قفسی که زیاد امیدی نیست ازش خلاص بشی...
واسه فرار از حس بد این روزهای تعطیل دیروز رو یه کاری واسه خودم درست کردم که برم تا تهران و برگردم اما واسه اینکه بفهمم بی فایده است همون اولین قدم کافی بود ، خیابونها خلوت ، مترو خلوت ، همه آدمهایی که تو مترو بودن ،قیافه ها عبوس.. یکیشون خودِ من... هوای خاک آلود رو که از شیشهٔ مترو نگاه میکردم ، غم عالم تو دلم میریخت... یه لعنت به این هوا و یه لعنت به این حس لعنتیه من ... وقتی هم برگشتم خونه دو ساعت با صدای بلند زار زدم که نتیجش شد یه سر درد وحشتناک و دو تا چشمه ور قلمبیده.
امروز اما برنامه بهتری ریختم ، رفتم سینما ، فیلمی که خیلیها از خنده دار بودنش گفته بودن ، خوب بود قشنگ بود اما خیلی مسخره است که وقتی همه دارن به گریه های نقش اول یه کمدی میخندن ، تو بغض کنی! بعد به خودت فحش بدی ، به خودت بگی تو چه مرگته چه مرگته؟؟
از سینما که زدم بیرون بارون گرفته بود تو خیابون سیل میومد، همه میدوییدن ، سنگر میگرفتن، انگار جنگ شده!! ولی من خیلی خوشحال شدم! حال خوشی داشتم زیر بارون با صندل راه رفتم خیس شدم کفشم پر آب شد ! چقد حالم خوب بود اگه این درد لعنتی پاشو از رو خرخرهٔ من بر میداشت...چقد حالم خوب بود اگه بارون منو از رو زمین میشست و پاک میکرد...