واسه اینکه قسمتهای قبلی داستان یادتون بیاد از منوی سمت چپ موضوع
"داستانهای دنباله دار آقای شادی"
رو انتخاب کنید :)
این سردرگمی در انتخاب بین شادی و سکینه برای من باعث شد تا تصمیم بگیرم که با خواهرهام مشورت کنم. همونطور که گفتم من 6 تا خواهر دارم. قبل از اینکه اسم هاشون رو بهتون بگم بهتره از تاریخچه انتخاب اسم هاشون شروع کنم. مادریزرگ مادریم وقتی به دنیا اومد، پدرش اسمش رو گذاشت "دختر بس" ، چونکه مادرش مثل دخترش که میشه مادر من، دختر زا بودن و پدر مادربزرگم فکر میکرد که با انتخاب اسم "دختر بس" دیگه دخترها بس میشن و پسرزایی زنش شروع میشه! هرچند که سه تا بچه بعدیش هم دختر بودن و هیچوقت پسردار نشد !!!
مادربزرگم از اینکه اسمش دختربس بود خیلی ناراحت بود واسه همین همیشه از بچگی تصمیم داشت که اسم های جالب و نادری روی دخترهای خودش بذاره به همین دلیل اسم مادرم رو گذاشت شیرین تاج و اسم خالم شد "عالم تاج". یه دایی هم دارم که اسمش رو گذاشتن "جهانشاه".
مادربزرگ دختر بسم همیشه به بچه هاش یاد میداد که اسم های خوبی رو بچه هاشون بذارن واسه همین مادرم هم از بچگی اسم های جالبی که میشنید رو به خاطر میسپرد تا اگه روزی صاحب دختری شد، رو دختراش بذاره! خدا هم بهش 6 تا دختر داد و در آخر من که اسمم شد پرویز، رو بهشون داد!
اسمهایی که مادرم رو خواهرام گذاشت اینان:
"آسمان هور" که یعنی خورشید آسمان و کنایه از فردی که زیباییش نظیر نداره
"آذر گل" که گلی سرخ رنگ شبیه شقایقه
"آباندخت" که یعنی دختر آبان، چون این خواهرم تو ماه آبان به دنیا اومده بود، اسم همسر داریوش سوم هخامنشی هم هست
"آناشید" که یعنی مادر خورشید و همچنین دختر زیبا روی مادر
"آویسا" که یعنی پاک و تمیز همچون آب
"آروشا" که یعنی درخشان و نورانی
این اسم ها در یک قرن پیش خیلی برای اطرافیانمون جالب بود و کمتر کسی یک چنین اسم هایی رو به خودش میدید. اسم های خواهر های من بود که روی بلقیس تاثیر گذاشت و اسم "شادی" رو برای شادی انتخاب کرد!
تصمیم گرفتم که هر کدوم از خواهرهام هر نظری که میدن رو روی یک کاغذ بنویسم و نظرشون رو به عنوان یک رای به نفع شادی و یا سکینه ثبت کنم. جالب اینجا بود که سه تا خواهر اولیم یعنی آسمان هور و آذر گل و آباندخت طرفدار شادی بودن ولی سه تای دیگه یعنی آناشید و آریسا و آروشا بخاطر چشم های سبز سکینه طرفدار اون!
خلاصه من موندم و یک رای گیری با نتیجه 3-3 !!!
داشتم به این فکر میکردم که چه کنم؟ که پیش خودم گفتم پرویز تو خودت هم یه رای داری!
ولی رای من چی بود؟ شادی یا سکینه؟ نمیتونستم انتخاب کنم این شد که رای ممتنع دادم!
نتیجه رای گیری با رایی که من دادم شد 3 تا رای واسه شادی، سه تا رای واسه سکینه و یک رای ممتنع که باز هم دوای درد من نبود! تو این فکرها بودم که دیدم در باز شد و حاج اصغر خان اومد خونه! پیش خودم گفتم یعنی میشه یک رای هم از حاج اصغر خان بگیرم؟!!
حاج اصغر خان تو حوض حیاط خونه دست و روش رو شست و اومد تو حال نشست. مثل همیشه خواهر بزرگم آسمان هور داشت واسش چایی میریخت که پریدم تو مطبخ و چایی رو از دستش گرفتم و گفتم من امروز واسه حاج بابا چای میبرم و چایی رو برداشتم و رفتم گذاشتم جلوش و بی سر و صدا کنارش نشستم! قلبم داشت تند تند میتپید!
حاج اصغر خان یه نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید: باز خراب کاری کردی؟
گفتم: نه حاج بابا، گفتم امروز من براتون چایی بیارم! اشکالی داره؟
حاج اصغر خان همونطور که با اخم زیر چشمی من رو نگاه می کرد چایی رو از استکان ریخت تو نعلبکی و یه حبه قند زد توش و گذاشت تو دهنش چند تا فوت کرد و شروع کرد به نوشیدن که یهو دلم رو زدم به دریا و گفتم: حاج بابا شادی رو بگیرم یا سکینه رو؟!! دوتاشونم میشه گرفت؟!!
نمیدونم چی شد انگار قند یا چایی پریده باشه تو گلوی حاج اصغر خان که پهن زمین شد و هی سرفه میکرد! بعد از کلی سرفه کردن و با مشت کوبیدن شیرین تاج و 6 تا خواهرام با هم به پشت حاج اصغر خان راه تنفسش باز شد و تونست نفسی راحت بکشه! نشست کنار دیوار و داشت خودش رو با نعلبکی باد میزد که ننه شیرین تاج گفت چی شد حاج آقا؟ حاج اصغر خان هم چشم دوخت تو چشم های من و درجا خیز برداشت به سمتمو من هم د بدو به سمت کوچه و اونم به دنبالم و مادر و خواهرام هم جیغ و داد که پرویز بدو الان میگیرت میکشتت!
<< ادامه دارد >>
Akharesh babasho sekte mide