۲۱
مرداد ۹۴
زمین زیر پایم تکان میخورد مثل دریای سیاه و مواجی از آسفالت ، هوا خفه تر از همیشه و نفسم سخت و تنگتر و چه بی اندازه در غصه غوطه ور بودم و چه بی اندازه تنهایی منو میبلعید و چه لایتنایی آرزوی نیست بودن میکردم و چقدر از محیط اطرافم متنفر بودم ، بیشتر از همیشه ، عمیقتر از همیشه و کسی در سرم میکوبید ، خدا نیست که اگر هست برای شانه های حقیر من زیادی بزرگ است ، که آنقدر زیادی بزرگ است که از غم من مسخره اش میگیرد، کاش همین دریای مواج زیر پایم منو فرو میبرد ، منو همهء حسهایِ در گلو شکسته و غصه های خیسم!
۹۴/۰۵/۲۱