یادمه دوران دانشجویی ، روزهای تعطیلی، وقتی دوستهام تماس میگرفتنُ برنامه فیکس میکردن که مثلا آزیتا عصر میای بریم بلوار ارم؟ یا گنجنامه ، یا سینما هر جای دیگه! منم در حالی که آفتاب وسط آسمون بود و سرشار از انرژی بودم میگفتم بععععله که میام خیلی خوبه !! کلی هم تو دلم خوشحال میشدم که واسه روز تعطیل برنامه گذاشتیم و قرار نیست تموم روز رو تنها تو خونه بمونم ! ولی امان از وقتی که آفتاب یواش یواش بی فروغ میشد و میومد پایین آسمون ، منم یواش یواش یه هولی به تنم میفتاد که ای بابا عجب غلطی کردم گفتم میام، هر چی به شب نزدیکتر میشد ، بی حال و بی حال تر میشدم ، تا جایی که خیلی مواقع تماس میگرفتم و میگفتم نمیام ، گاهی هم پیش میومد که کِشون کِشون خودم رو از در خونه به زوووووور پرت میکردم بیرون!
تو فصل پاییز و زمستون هم که دیگه واویلا میشه برای من! روز عزیزم زود تموم میشه و جای خودش رو میده به شب سرد... امروزم یکی از اون روزها بود که با هر زور و زحمت بود برنامه گذاشتم و ساعت دو خودم رو از خونه پرت کردم بیرون ، در حالی که فکر برگشتن که میدونستم هوا تاریک میشه ، حالم رو میگرفت و آزارم میداد! اما اگه تو خونه میموندم مطمئنا کسل تر و افسرده تر باید آخر شب خودم رو پیدا میکردم! خلاصه که چتر رو گرفتم روی سرم و در حالی که ٤ تا ساندویچ کوچیک تو کیفم بود از خونه زدم بیرون ! تو کل مسیر به این فکر کردم که پارک ملت تو این بارون حتما خیلی زیباست و اینکه سالهاست توی بارون پارک نبودم! با دوستم دونفره زیر چتر قدم زنون رسیدیم به پارک ملت ، زیبایی و خلوتی پارک واقعا بی نظیر بود فقط حیف که نور خورشید زود خودش رو از ما دریغ کرد ، ساندویچ خوردیم و حرف زدیم تا هوا تاریک شد! بازم اون حس لعنتی اومد سراغم ، عجب غلطی کردم ها ، کی این همه راه رو بر میگرده! تو ایستگاه ونک که از بی آر تی پیاده شدم ، دیدم پیرمرد دستفروشی که همیشه اونجا میشینه و گل میفروشه ، سر جاش زیر بارون نشسته ! و بدون اینکه به خلوتی و بارون توجه کنه طبق معمول کارش رو میکنه! تو دلم از خودم شرم کردم.
-میخک چند؟
-٥ تومن
اونا چند ؟
-٥ تومن! بجز رُز بقیه ٥ تومن
- به نظرتون از اینجا ببرم کرج خراب نمیشه؟
-نه چرا خراب بشه !؟ نصف مشتریهای من مال کرجن
من آدم روزم! شب که میشه دوست دارم زیر سقف أمنی باشم ، جای گرمی باشم ، اما حتی شبهای بارونیه خلوت هم میتونن گاهی خوب باشن!
.
.
.
.
شب تاریکی است
بارانی و سرد
نترس...
آنسوی خیابان گلها، زیر چراغ دستفروشی میخندند!