۱۶
آذر ۹۴
کسانی که منو میشناسن میدونن من اصلا آدم چایخوری نیستم و جونم به قهوه بستس ولی امروز با یه هوس عجیبی برای چای از خواب بیدار شدم ، بعد دو هفته قوری بکار افتاد . چای تازه دم ، لب سوز بفرما :))))

تا دارید یه چایی میزنید یه خاطره بگم :))))))
دبستانی که بودم ، خونمون تقریبا یجایی بود تو دامنه کوه ،اون موقع دیگه بعد از خونه ما ، هیچ خونه ای نبود ، اون سمت خیابون یه تپهء بزرگ بود پایینم که میرفتی یه دره بود که بینش رودخونه عبور میکرد، قبلا راجع به اون تپه و رودخونه نوشتم! که البته الان دیگه نه اثری از اون تپه هست نه از اون رودخونه و تا چشم کار میکنه و بالا میره اونجا آپارتمان ساختن رفتن رسیدن به قلهo_0
خلاصه که چون خونمون اونجا بود اولین جایی که برف میومد همونجا بود اولین جایی هم که برف شروع میکرد به نشستن همونجا بود ! اینجوری بود که مثلا خیابون اقدسیه که یکم پایینتر از خونه ما بود اگه ٣٠ سانت برف نشسته بود ، دم در خونهء ما حداقل یه ٧٠ سانتی نشسته بود ! یادمه اون زمونها منطقه ای مدرسه ها رو تعطیل میکردن، اینجوری بود تلویزیون رو روشن میکردیم ساعت شش صبح ببینیم خبری از منطقه یک هست ، بعد اگه بود که اگه تعطیلی بود حتما اولیش همیشه منطقه یک بود که هیچی خیالمون راحت میشد که امروز تیوب بازی رو تپه به راهه ، اما اگه نبود ، خیلی مظلوم و بیچاره وار راهی خیابون میشدم ، منم که انگار مدرسه ناموسم باشه ، جونم میرفت مدرسه غیبت نمیکردم ، نشون به اون نشونی که تا کلاس چهارم که اُریون گرفتم بدون حتی یه روز غیبت تا خود ٢٨ اسفند رو مدرسه رفتم !! خلاصه که میزدم تو دل خیابون در حالی که برف تا بالای زانو روی رونهام بود ، تو کوچمون فقط یه هم مدرسه ای داشتم که از قضا اون خیلی میونه اش با مدرسه جور نبود ، مامانشم مث مامان من سختگیر نبود ، بیشتر وقتها اینجور مواقع مدرسه نمیومد گاهی هم به اصرار من راهی میشد! خلاصه دو تا جوجه که تا نصفه تو برف بودن ، با مقنعه های آبی آسمونی به سختی و مشقت یه کوچهء خیلی دراز و یه بلوار از اون درازتر خیلی سراشیبی رو پایین میومدیم تا جایی که برف کمتر نشسته بود و سرویس مدرسه تونسته بود خودش رو برسونه! خیلی مواقع پیش اومده بود خیس و خسته خودمون رو رسونده بودیم مدرسه ولی چون خیلی از بچه ها و حتی معلمها نیومده بودن ، خیلی خود مختار مدرسه اعلام تعطیلی میکرد! اونجور مواقع بود که دلم میخواست هر چی فحش عالمه بدم بهشون که البته دامنهء فحش اون زمانم احتمالا به چند تا بیشعورِ کثافت ختم میشده :)))) بعد الان که دارم این متن رو مینویسم به این فکر میکنم که چقد وقتی ما دبستانی بودیم ، بزرگ بودیم ، با بچه های الان خیلی بچگانه تر رفتار میشه ! بعد مامان من اون موقع چقد دل گنده بود الان من در آستانهء سی سالگی ام هی میگه نگرانتم نگرانتم ولی اون موقع منو تا نصفه میذاشت تو برف برم مدرسه خخخخخخخ
کاش آدمها با همون انرژی بچگیاشون بزرگ میشدن، اون موقع اون همه برف و سرما کاری نمیکرد که من از برف اومدن خوشحال نشم اما الان یکم گِل و شُل بعد از برف و فکر به اینکه باید تو سرما و خیسی رفت و امد کنم با من کاری میکنه که از بارش برف خوشحال نشم !
۹۴/۰۹/۱۶