۱۴
دی ۹۴
عاشق که باشی، صندلی عقب تمام تاکسیها بهترین جای دنیا میشوند، ترافیکهای سنگینِ تموم نشدنی بهترین ساعات دنیا، شیشه های بخارگرفتهء ماشین هم دلچسب ترین منظره دنیا، عاشق که باشی زمان و مکانی نیست فقط همه چیز میشود همان آغوشی که کنارت است، انگار که دنیا حول مرکز عشق آدمها میچرخد، عاشق که باشی چه هوا سرد باشد چه گرم حالت خوش است!! اما..
دردناکترین حس دنیا وقتی است که عشق میرود و جای خالی اش چه فراخ و پر ناشدنی می ماند، صندلی عقب تاکسیها ناراحت ترین و بدبوترین جای دنیا میشود، و هر دقیقه لعنت میفرستی به ترافیکهای تموم نشدنی، شیشه های بخار گرفته ای که برایت حالت تهوع می آورند!! عشق که میرود انگار دنیا هم محور چرخشش را عوض میکند، انگار گم میشوی در هیاهوی آنسوی شیشه و کسی تو را نمیبیند و انگار که وسط قلبت سوراخ شده است و همه زل میزنند به حفره ای که ترمیم نشدنی بنظر میرسد!
همین الان
باید همان زمستانهایی که تو تنگ در آغوشم میگرفتی ، تکه ای از عشقمان را درون شیشه ای پر از الکل نگه میداشتم شاید الان میتوانست حفره ای را که هیچ چیز پرش نمیکند، پر کند!! زمستانهای دوری که دیگر برنمیگردند و ...
۹۴/۱۰/۱۴