۰۳
ارديبهشت ۹۵
همون شبی که سر قرار شام زود رسیده بودیم و واسه وقت کُشی داشتیم خیابونهای آفریقای تهران رو بالا پایین میرفتیم و بر خلاف آفریقا هوای اون شب خیابون جوردن سرد بود و خودش مثل همیشه بی روح و دوست نداشتنی بهت گفتم من از بچگی با این خیابون ارتباط برقرار نکردم ، خندیدی و گفتی اگه ارتباط برقرار کرده بودی الان حتما اینجا یه برج داشتی ! همون موقعی که واسه اینکه وقت بگذره رفتیم تو یه کافه قنادی اما نمیخواستیم چیز زیادی سفارش بدیم که واسه شام سیر نشیم و فقط من یه دمنوش خواستم و تو با گوشیت ور میرفتی و من به آدمهای کافه نگاه میکردم و اصلا وقت نمیگذشت ، حس غریبی داشتم ، نه چای سفید و گلابی بهم مزه میداد نه دیزاین قشنگ کافه!! یه جاهای خاصی که تو تهران پا میذاری انگار زندگی تو یه باکس در بسته در جریانه ، تو چهرهء آدمها یجور بی خبری موج میزنه ، انگار که آدمهای اونجا فارغ از همهء مسائل بیرون جعبه زندگی میکنن ! بهت گفتم بیخود نیست که آدمهای متعلق به اینجا ، هیچ درکی از زندگی ما متوسطها ندارن ، برگشتی گفتی مثل ما که درکی از زندگی فقرا نداریم ... دیروز توی جیگرکی نشسته بودمُ به آدمها نگاه میکردم نه خبری از خارجیها بود نه لباسهای گرون قیمت نه ساعتهای عیونی نه صورتحسابهای آن چنانی ، مردم دل و جگر و قلوه و خوشگوشت سفارش میدادن اما قیافه هاشون رو که نگاه میکردی تقلبی نبود یجوری انگار بی حفاظ بود ! فکر کردم یعنی من واقعا درکی از فقر ندارم؟ فکر کردم چقد خوبه که من فرصت کردم خیلی از جاهای تهران و یا حتی از ایران زندگی کنم ، فکر کردم که اگه تا همین الان فقط تو همون حوالی نیاورون و حواشی مونده بودم چقد بد بود! یاد یه ماهی افتادم که تو میدون راه آهن تهران زندگی کردم ، یه سالی ک غرب تهران بودم ٤ سالی که خوزستان بودم ،یه سالی که مرکز تهران بودم، ٤ سالی که همدان بودم، هفته هایی که تو روستای شمال مونده بودم و... و یه سالی که کرج ساکن بودم !بنظرم فرق زیادی بین جایی زندگی کردن و جایی رو دیدنه...

دود از منقل جیگرکی بالا میرفت و احساس کردم که چقد خوبه که توی یه باکس زندگی نمیکنم محصور بین لباسهای مارکدار و روابط تصنعی ... همین که آدمهای زیادی رو تو مترو میبینم همین که با بچه های کار حرف میزنم همین که نصف خیابونهای شهر رو پیاده گز کردم و از کنار دود جیگرکیا هر روز رد میشم رو خیلی بیشتر دوست دارم.
۹۵/۰۲/۰۳