۱۱
ارديبهشت ۹۵
وقتی جوان هستی بهتر است بگویم وقتی خیلی جوان یا نوجوان هستی ، آن موقعها که ١٧ ، ١٨ سال داری یا حتی ٢٠ ، ٢١ ... آن وقتهایی که انگار پاهایت روی زمین نیس که روی ابرها راه میروی ... همون حوالی که فکر میکردم تا ده سال بعدش حتما همه که نه اما نصف کوههای ایران را فتح کردم ، همه که نه اما نصف ایران را با دوچرخه گشتم و بقیه اش را هم حتما دیدم .. که فکر میکردم حتما گیتار خواهم زد و طرح خواهم کشید که مطمئن بودم میشود با سرنوشت جنگید و عوضش کرد، آدمهایی که تسلیم میشدند را درک نمیکردم ، خیال میکردم دنیا را عوض میکنم ، که حداقل دنیای خودم را عوض میکنم، حجم انرژی ای که درونم احساس میکردم بقدری بود که میتوانست کوه را هم تکان دهد چه رسد به بخت و شانس و اقبال و سرنوشت! همان موقعها کافی است که در آن انبوه انرژی عاشق هم بشوی دیگر درونت معرکه ای میشود ، غوغایی میشود همهء حجم انرژی ات ده برابر میشود ، دیگر شک نمیکنی که میتوانی همه چیز را عوض کنی ، انگار رفتی درون یک حباب غول آسا و حباب تو را به همراه عشقت و همه انرژی ات بالا و بالاتر میبرد و از همهء کسانی که شکست خورده اند که عشقشان به نفرت تبدیل شده که بدشانسی پشت بدشانسی می آورند که خسته اند که نتوانسته اند چیزی را تغییر دهند ، دور میکند ! تو بالاتر میروی و خیال میکنی با بقیه فرق داری، قوی تری عاشق تری ، جنگنده تری که فکر میکنی شکست مال دیگران است ...
هر چه سن بالاتر میرود حباب نازکتر میشود و ناگهان روزی ، پِق میترکد ! دور و برت را نگاه میکنی و میبینی نه تنها نمیتوانی دنیای خودت را تغییر دهی و با سرنوشت بجنگی بلکه کلا هیچ گهی هم نمیتوانی بخوری ...
۹۵/۰۲/۱۱