۲۱
ارديبهشت ۹۵
اتوبوس به سمت دریاچه نمک خور( توضیحات) حرکت کرد اما هوا خاک آلود و غبار گرفته بود ، اینو من که روزهای خاکی زیادی تو خوزستان دیدم ، زود میفهمم! معلوم بود که خورشید پشت خاک قائم شده ، اما همین مسئله هم باعث شده بود که از گرماش کاسته بشه ، از دور که به دریاچه نمک نزدیک میشدیم یه تیکه با وسعت زیاد به رنگ سفید می دیدیم ،اتوبوس از کنار کارخونهء نمکی که نمک رو از اینجا استخراج میکرد عبور کرد و وارد دریاچه شدیم و روی همون سطح نامتعارف نمکی توقف کرد .

پیاده شدیم ، داوود راجع به دریاچه توضیح داد و اینکه چرا بهش میگن دریاچه در حالی که خشک بنظر میاد، چون داخل این سطح خشن و سفت پر از آب بود و ما اینو وقتی فهمیدیم که بعد از دراز کشیدن روی زمین ، حسابی نم کشیدیم البته نمک سود هم شدیم ، لباس دوستم اونقد نمک بهش نفوذ کرده بود که مثل چوب خشک شده بود :))) البته بارونی که روز قبل باریده بود رطوبت سطح دریاچه رو افزایش داده بود، آرامش بی مثالی اونجا حاکم بود، البته اگه تیک آف کشیدن بعضی ها با ماشین های آفرودشون این آرامش رو بهم نمیزد :| اونم روی جایی که میگن حتی نباید با ماشین روش رفت که بافتش آسیب نبینه !!!! کاش خودخواه نباشیم !!!

خورشید آروم آروم پایین اومد و اما ما غروبش رو ندیدیم چون افق پر از خاک بود و غروب پشت خاکها پنهون شد، سوار اتوبوس شدیم و به سمت اقامتگاه راه افتادیم .

دوباره رفتیم رستوران تا شام بخوریم که لوبیا پلو بود و من تموم مدت نگران این بودم که چجوری ٩ تا آدم لوبیا پلو خورده تو یه اتاق بخوابن :)))))) بعد از شام فرصت استراحتی بود که البته من مجبور شدم مانتوی نمکی شدم رو آب بکشم و به بند رخت گره بزنم( گیره نبود) تا بدون اینکه باد ببره واسه فردا آماده بشه!
قرار بود ساعت ١٠:٣٠ شب همه جمع بشیم که بریم برای نشستن دور آتیش و خوردن چای آتیشی و اگه آسمون صاف باشه ،ستاره ها رو نیگا کنیم ! دم در اقامتگاه جمع شده بودیم و منتظر بودیم تا بقیه بیان که تاریکی و سکوت محیط بحث جن رو داغ کرد، داونه میگفت یجایی نزدیکه اینجا هست که معروفه به کال جنی یا قبرستون جن ها، که قبلا رفته و اصرار داشت که جن دیده و چند تا خاطره هم تعریف کرد، ازش پرسیدم فاصله اش با ما چقدره ، گفت با ماشین ٤٠ دقیقه راهه! نترسید من قسمت نشد برم :)))
بقیه اومدن و ما پشت سر داوود راه افتادیم به سمت کویر پشت اقامتگاهمون ، همه جا تاریک مطلق بود و مسیر رو نور چراغ قوه های موبایل ها روشن میکرد، همه نگرانه مورد عنایت قرار گرفتن از طرف عقرب و رُتیل بودیم، منم که صندل پام بود و پاهام قشنگ تو شنها فرو میرفت و در میومد، دقیقا پشت سر داوود راه میرفتیم که یهو نور موبایلش رو انداخت رو یه عقرب سیاه گندهء برّاق :دی در این لحظه بود که من بالاخره آدرنالین خونم بالا رفت ... هیجان همراه با ترس واقعی خخخ عقرب زیر نور از سر راه ما کنار رفت و تا مسافتی داوود نور رو انداخت روش تا از دور شدنش مطمئن بشه، مسیر رو ادامه دادیم و از دور دیدیم که از قبل چند نفر رفتن آتیش رو روشن کردن و کتری گنده ای هم پر آب کردن و گذاشتن روش ، نزدیک آتیش نشستیم و تا آماده شدن چایی یکم آسمون رو نگاه کردیم .

آسمون غبار آلود بود و ستاره ها خیلی شفاف معلوم نبودن ولی بازم تا حدی مشخص بود هر چند تو ماه اردیبهشت تو اون منطقه کلا دو تا صورت فلکی تو شب بیشتر معلوم نیس ، یکی دُب اصغر و دیگری کمربند جبّار ! چای آتیشی آماده شد ، زدیم به بدن و دوباره کورمال کورمال با نور موبایل و خوف عقرب برگشتیم به استراحتگاه ، ما که رفتیم بخوابیم اما صبح فهمیدیم که چند تا از پسرها و داوود رفتن کال جنی ...
تو اتاق جا شدن هم خودش چالشی بود ، اما به لطف نفر نهم که از هوای اتاق احساس خفگی میکرد و رفت که تو حیاط بخوابه و البته به حرف زدن بیشتر ادامه بده خخخخ ، به زوووووور ٨ نفر تو اتاق جا شدیم ، همینجا از گوشی و چشم بندم که نقش ناجی رو واسه من در اون شب ایفا کردن ، کمال و جمال تچکر رو دارم ...
باید ٧/٧:٣٠ صبح پا میشدیم که بعد از صرف صبونه، قبل از داغ شدن هوا،بریم به سمت تپه های شن های روان و بعد هم تهران ...
ادامه دارد...
۹۵/۰۲/۲۱