۲۲
ارديبهشت ۹۵
ساعت ٧ صبح که آلارم صدا داد ، بیدار شدم و حس کردم خوب خستگیم در رفته ، حاضر شدم و زودتر از بچه های اتاق رفتم به سمت رستوران که با آرامش بیشتری صبونم رو بخورم ، باید ساعت ٨:٣٠ سوار اتوبوس میشدیم ! راه افتادیم به سمت تپه های شنهای روان که اصلا تا اقامتگاهمون فاصله زیادی نداشت اونقد کم بود که اگه هوا خنک بود خیلی راحت میشد پیاده هم رفت بعد از یه ده دقیقه رسیدیم و همه پیاده شدیم !

دیدن اون حجم عظیم از ماسه های نرم و لغزنده و خالص حس باشکوهی داشت.. درسته که بارها عکس و فیلم از این مناطق دیدیم ولی از نزدیک بسیار حس متفاوت و ناشناخته ای واسه آدمهایی که با کویر خو ندارن ، ایجاد میکنه حداقل واسه من که اینجوری بود! وقتی پاهام توی شنها فرو رفت حس خنکی کردم چون هنوز آفتاب اونقدر نتابیده بود که داغشون کنه!

چند تا ماشین پاترول و موتورهای سافاری اون سمت تپه ها به ردیف ایستاده بودن و میشد سوارشون شد و روی تپه ها بالا پایین کرد ، من روز قبل موتور سوار نشده بودم و دوست داشتم امتحان کنم ، از داوود پرسیدم که عایا به کمر فشار میاد ؟ گفتم من کمرم رو عمل کردم ، گفت عب نداره سوار شو بهش میگم که حواسش باشه ! خلاصه با دوستم سوار شدیم و یه دور زدیم و انصافا طرف رعایت کرد و واسم هیچ مشکلی پیش نیومد!! بعد از تجربهء موفق موتور رفتم که سوار پاترولها بشیم اما اینجا داوود نه تنها به راننده گوشزد نکرد بلکه به منم هیچی نگفت.. منم به خیال اینکه ماشین از موتور ایمن تر و اوکی تره سوار شدم ! ضبط ماشینها آهنگهای دوپس دوپس با صدای بلندی پخش میکردن که هیجان بالا بره! از ماشین سواری همین رو بگم که اونقد ما رو برد هوا و به زمین کوبید که من خودم رو ٤ چنگولی سفت گرفته بودم و خدا خدا میکردم که بعدش دوباره عمل لازم نشم :/

بعدش یه نیم ساعتی رو شنها دراز کشیدیمو قل خوردیم .

به اقامتگاه برگشتیم ، وسایل رو جمع کردیم و ناهار که قرمه سبزی بود رو خوردیم من از مغازه کنار رستورانمون یه ماده سفید خریدم که گفتن روغن کوهان شتره و واسه درد خوبه، کسی استفاده کرده عایا؟؟

و در نهایت راهی تهران شدیم.
اون خانومه که تو قسمت دوم گفتم خیلی حرف میزد رو یادتونه!!؟؟ اون موقع برگشتن حتی بدتر هم شده بود تا اینکه اتفاق جالبی افتاد و اون موقعی بود که داوود تصمیم گرفت تو اتوبوس یه بازی گروهی کنه ! هر کی میخواست شرکت کنه اسمش رو ، روی کاغذ مینوشت و مینداخت تو پلاستیک و بعد یه کار یا خواسته عجیب غریب و جالب هم روی کاغذی دیگه مینوشت و مینداخت تو پلاستیک دیگه، مثلا بیای تو جمع آواز بخونی یا بغل دستیت بزنه تو گوشت یا کف اتوبوس سینه خیز بری یا صدای خر در بیاری ، خلاصه قرعه بنام هر کی بود یا باید انجام میداد یا ٢ هزارتومن جریمه ! از قضا این خانوم که صداش رو مخ همه رفته بود دست کرد تو کیسه ای که نزدیک به ١٥/١٦ تا کاغذ توش بود و یکی در آورد، روش نوشته بود تا تهران حرف نزنه :)))))) یعنی ما سه تا رو میگیییی، به هم زل زدیم و خیلی خودمون رو کنترل کردیم که از خنده نپوکیم... اتفاقا هم خانومه قبول کرد و خداروشکر یه ، یه ساعتی سایلنت بود تا اینکه بعد از اتمام بازی ، داوود به زور بیخیالش کرد و دوباره موتور حرف زدنش رو روشن کرد... ناگفته نمونه که منم سوسول بازی در نیوردم و حکمم رو کامل اجرا کردم :دی
و بالاخره بعد از صرف شام در استراحتگاه مارال ستاره قم ، ساعت یک شب رسیدیم به تهران ، میدان آرژانتین و این سفر خوب رو تموم کردیم .
تنها چیزی که تو این سفر منو آزار داد ، وقتی بود که میدیدم هم سفرها یا بقیه تو طبیعت آشغال میریزن! روی سطح دریاچه نمک و لای شنهای روان ، بطری آب معدنی و فیلتر سیگار رها کرده بودن ... کاش بتونیم بعد از لذت خودمون طبیعت رو دست نخورده تحویل بدیم ، یکم فقط یکم فکر کنیم و آدمهای بهتری باشیم .

مدال صبر و تحمل هم میدم به اون دخمل یه سال و نیمه ای که همراه مادر و پدرش این سفر نه چندان آسون رو اومده بود ، کلی راه رفت و سواری کرد و آفتاب سوخته شد اما یک بارم دیده نشد که گریه کنه یا بهونه بگیره ... حتی خوراکیاش رو به بقیه تعارف میکرد و تمام مدت با صدای بلند ضبط اتوبوس کنار میومد و لبخند میزد . شاید بتونم بگم بهترین بچهء این سنی ای بود که تا بحال دیدم .
سفرنامه ما به پایان رسید ،تبریک میگم به اونی که دیسلایک زد و به اونایی که خوندن و سکوت کردن ! شما رو تا برنامه های بعدی به خدای منّان میسپارم ، باتچکر :)
۹۵/۰۲/۲۲