۰۴
مهر ۹۵
تمام ٥٠ کیلومتر روی صندلی عقب ماشین به زور دراز کشیده بودم و از پنجره بالا سرم همونقدری که معلوم بود زل زده بودم به اون همه ستاره ای که تو آسمون شب معلوم بودن، اون همه ستاره ای که ممکنه تو هیاهوی شهری سالهای سال نبینیشون و از یاد ببریشون ... فکر کنی که نسل ستاره ها منقرض شده در حالی که اونا همیشه اونجا بودن و هستن و خواهند بود اما این تویی که تو شلوغی و دغدغه هات ستاره ها رو گم کردی!
حس کردم چه خوبه که الان دراز کشیدم و دارم ستاره ها رو میبینم ، مهم نیس چند تا چیز نگران کننده وجود داره که یهو حالمو بهم میریزن ، چند تا نکته ناامید کننده همین الان تو همین ماشین کنارم هست ! حس کردم حالم خوبه ... الان مدت طولانی ای هست که همراه حسِ حالم خوبه حس هراس هست حس ترس... انگار هر بار حس کنی حالت خوبه دنیا همهء عزمشو جزم میکنه که بهت ثابت کنه ، نه اونجوری هم که فکر میکنی همه چیز روبه راه نیس، راحت نیس و قرار هم نیس که راحت ازشون گذر کنی... حالا حس ترس شده همراه همیشگیه حسِ حالم خوبه و بیخیال تلخیها... شاید همیشه همین بوده؟؟ اگه نه ، چرا سهراب سپهری هم وقتی خیلی حالش خوب بوده و در حال لذت بردن ، یهو گفته : نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه؟؟چه کسی پشت درختان است؟
اما من اینجوری ام ، هر چقدرم که بترسم از اندوهی که ممکنه از پس کوه سر برسه، نمیتونم حسِ حال خوب رو از خودم بگیرم ، وسط همهء دغدغه های روزانه و ماهانه و سالانه، شاید از اونم مهمتر ، میون همهء روزهای غمناک و غبارآلود ، چند دقیقه حس خوب داشتن شاید یه زنگ تفریح باشه برای ادامه دادن...

+ یادم هست خیلی وقته ننوشتم ... یادم هست بی معرفتیه اینجوری ننوشتن یادم هست شمارو یادم هست همه روزهای خوبه اینجا رو.. یادم هست ...
۹۵/۰۷/۰۴
آزیتا اینجایی که عکس گرفتی جنوب ؟
توی عکس خیلی پرتر از اونی هستی که تصور میکردم:))