زندگی بدون نوشتن برای من سخته از بچگی هم ترجیحم بوده هر چند الان همه معتقدن که قصهگوی خوبیام و خاطرات رو عین نقل و نبات به خورد شنونده میدم ولی بازم وقتی نمینویسم دلم پر میکشه برا نوشتن ، انگار کلی حرف و داستان و خاطره و تجربه تو دلم تلنبار میشه که نه میتونم بگم نه میتونم نگم.. نه که فقط دلم درددل کردن بخواد، چون همه میدونن من اهل درددل کردن نیستم..دلم برای گفتن تنگ میشه ، بیشتر از چیزهای خوب کمتر از چیزهای بد...
تو این دو سال از تاریخ آخرین پست وبلاگم تا الان بیشتر از ده بار صفحه رو باز کردم و تایپ کردم بعد پشیمون شدم و بستمش... گاهی به خودم گفتم از فردا و گاهی هم خواستم جای دیگه بنویسم اما نشد..
این دوسال برای من سالهای عجیبی بودن، یکیشون بهترین سال زندگیم بود یکیشون بدترین و سختترین .. اما چه شادی چه غمش تو دلم تلنبار شد چون اینجا دیگه خونه امن سابق نبود ، پر شده بود از کلاغ خبرچینُ فضولهای همیشه در صحنه..
چند وقته پیش به یه دوست عزیزم که از تو همین وبلاگ پیداش کردم و برام مونده و جانان شده ، گفتم چکار کنم میخوام بنویسم اما چه کنم با چشمهای نامحرم و حس غریبی که اینجا دارم.. گفت فقط بنویس ، دیگه چه اهمیتی داره کی چکار میکنه ، بذار اونا هر چی میخوان کلهپاچهاتو بار بذارن ...
12 فروردین 1398
سُرخاب، کرج
نمیدونم کی هنوز اینجا رو میخونه، کی هنوز مینویسه کی هنوز سرشو از اینستاگرام میکشه بیرون و درِ وبلاگ رو باز میکنه و حوصله خوندن ۴ تا خط رو داره ... من جز از چند تایی از دوستهای صمیمیم از بقیه خبر ندارم.
دوست دارم اگه هستین و هنوز اینجا راهتون میفته، روشن بشید ، یه اعلام حضور کنین ، میخوام بعد از دو سال ، بنویسم و یادم بیاد چه آزیتایی بودم و از اونم بهتر بشم :) دلم برای خودمُ خیلیهاتون تنگ شده ... سال نو هم مبارک... هیچکی نیاد بگه دیره ها تا آخر فروردین تبریک جایز است :دی
آخ قلبممممممم 🤗🤗🤗😍😍😍 اشک شوووووق😭😭😭
یعنی ببین من همین یک ساعت قبل داشتم توی خیالم بهت فکر میکردم و میگفتم چی شد که دیگه آزیتا نمینویسه و یعنی کجاس و چه میکنه و روزگارش چطور میگذره؟ بعد اومدم بعد قرنی بلاگ رو باز کنم و چییییییی !!!! ستاره آزیتا طلایی تر از هر ستاره ای بود😍😍😍
آزیتا انقد انقد انقد دلم برای تو، گرمی شخصیتت، نوشته هات، نوبت شماهات، رادیو بی حفاظت تنگ شده که حساب نداره....
خوش اومدیییییی بهترینننننننننننننننِ بلاگ🎊🎊🎊🎊🎊🎉🎉🎉🎉🎉