۱۵
ارديبهشت ۹۸
نمیدونم این ظلم فاحشی بود یا لطف ناپیدا، که پونزدهم بهشتیترین ماه سال برا من بشه یه تاریخِ تلخ، شیرین ، ملس ، گَس.. نمیدونم اسمشو چی بذارم.. نمیتونم بگم دقیقا چه حسی به این تاریخ دارم.. بعضی روزها سخت غمگینم میکنه بعضی روزها حس میکنم تصمیم درستی بوده...
بنظر من آدمها رو نمیشه هیچوقت شناخت ، حتی اگه ده سال باهاشون زندگی کرده باشی، آخر سر ممکنه درست همونجایی که یه درصد هم فکرشو نمیکردی غافلگیرت کنن.. میدونید چرا؟ چون آدمها هر روز و هر دقیقه تغییر میکنن ، با موقعیتها با عوض کردن دوستاشون، با دور شدن از آرمانهاشون و یه چیز مدام در حال تغییر رو نمیشه ، شناخت ! مگر تو لحظه غافلگیری..
شاید امضاها برای بعضی آدمها داستانی رو شروع میکنن و قصهای رو پایان میدن ولی برای من هیچوقت اینطور نبوده، آغاز و پایان همیشه تو دلم اتفاق افتاده..

روستای سرآگاه
تالش
20 اردیبهشت 97
اگه یه روز ۲۶ تیر تو یه دفترخونۀ مرتب و شیک بالاشهر با کلی تشریفات امضا کردم که شروع کنم، از قبل تو دلم شروعش کرده بودم و اگه یه روز ۱۵ اردیبهشت توی یه دفترخونه دگوری با یه سردفترِ بیمبالات ، سرپایی و بدون هیچ ارج و قُربی به ۱۰ سال عمر رفتمون بدون احترام به همه روزهایی که زور زدیم زندگیمون مشترک باشه امضا کردیم که تموم بشه.. برا من تموم نشد.. نفهمیدم تو چجور ۱۰ سال رو با یه امضا از روح و جانت پاک کردی.. اما من احتمالا باید مدتها تلاش کنم تا این روح و جان خستهم جلا بیفته.. اسمش نه عشقه نه نفرت ، فقط انگار یه خاکِ سنگینه که رو آینه قلبم نشسته...
حالا یکسال گذشته و انگار ده روز گذشته نه بخاطر اون امضای سرسریه آخر، بخاطر اون حجم از غافلگیر شدنم.. جوری غافلگیرم کردی که به تمام ده سال شناختم از تو شک کردم... حالا انگار با خودم هر روز کلنجار میرم.. که کدومش تو بودی؟ اون آدمی که ده سال بودی یا اون آدمی که با یه امضا بهش تبدیل شدی!!!
۹۸/۰۲/۱۵
هر چن چیز عجیب و غیرقابل باوری نیس اما شاید انتظار نداشتم...
حالا خوبه من به اندازه ی دوستان دیگه ت شناخت از تو و همسرت نداشتم اما بازم انتظار نداشتم
دیگه تو که این همه در کنارش بودی و از همه ی دنیا شناخت بیشتری داشتی به معنای واقعی غافلگیر شدی و برخلاف انتظارت رخ داده
نمیدونم چرا احساس میکردم که شوهرت دیگه انگیزه و دلخوشی مثل اون زمون که با همدیگه صدا ضبط میکردین نداره مثلا وقتی رفتی تایلند و گفتی کمرم درد گرفت و اون گفتش اگه خوب نمیشدی باید همونجا میموندی و من گفتم چقد خشن و تو سربسته گفتی آره اینجوریه دیگه عشقش و یا اینکه گفتم چه صدای خوبی داره چرا نمیره توی دوبله یا رادیو و گفتی بهش خیلی گفتم اما زیر بار نمیره و امیدی نداره...
به نظرم اگه حالش خوب بود حتی در صورت شکستم حرفتو رد نمیکرد و احساس میکنم دچار دلسردی و بی انگیزگی و اینا شده
نمیخوام تو رو محکوم کنم و محض تفکر دارم میگم
مثلا با تو نیومد که برین سفر اونم خارج از کشور و توام نگفتی همسرجان کنارم نباشه لذتی نداره سفر و نمیرم...
همش احساس میکنم خودشو شکست خورده و تنها و بی همراه دیده و احساس کرده برای هیچ داره تلاش میکنه
اگه دوس داری توضیح بده و بگو دارم درست میگم یا در اشتباهم
(البته لازم به ذکره توام به خیلی از نیازهات شاید نرسیدی و چیزی نگفتی)