گاهی هم میشه که یه حس قوی تو دلم میکوبه ، قوی اما ناخالص، انگار که میخواد بطن راستم رو سوراخ کنه ، هی میکوبه به دیوارهء قلبم .. اما نمیتونم بگمش ، یعنی به اونی که دلم میخواد و دوست دارم که درکش کنه نمیتونم بگمش ، میدونم اگه بگم نه تنها درکم نمیکنه که کلی هم سرزنش بارم میکنه. من میمونمُ یه کوه از حسهای آزاردهنده ! اون وقت میشه که دلم میخواد برم یجا داد بزنم . پیش خودم میگم بیام بنویسمش . اما اونقد که کلاف سر در گمه ، حس نوشتنشم ندارم ، شروع میکنم تو نت سرچ کردن، پیش خودم میگم حتما یه شاعری قبلا با این حس یا مشابهش درگیر بوده حتما باید یه شعری باشه که از زبون من بگه. ولی خداییش سخته دنبال شعری بگردی که نمیدونی چیه!؟ حالا بهم نخندین ... میام یه مصرع "من در بیاری " مینویسم بعد سرچ میکنم ، گاهی جواب میده و یه شعری که حسمو تا حدودی بگه پیدا میشه گاهی هم خیلی اذیت میکنه تا جایی که من بی خیالش بشمُ برم پی کارم .اما اگه پیدا بشه ، خوندنش اروم کننده است حتی اگه واسه چند لحظه.
امشبم از اون شبهاست از اون شبهای لعنتی ای که صدای یه نفر مغز منو میخوره در حالی که من در مقابل خواسته هاش ناتوانم. من نمیتونم اونقد شجاع باشم که کاری رو بکنم که اون تو سرم داد میزنه. من مجبورم این حس ناراحت کننده رو تحمل کنمُ فقط نگاه کنم که چطور شرایط منو آزار میده .. دَمن می
هر چقدر هم که عشق بورزی و دوست بداری بازم میرسه روزی که عشق هم معجزه ای نمیکنه و درمانِ نیستی نمیشه... فکر کنم اول که این جمله رو بخونید فکر کنید میخوام یه پست فلسفی بنویسم ، اتفاقا حستون درسته... اما بهونۀ نوشتنش معمولی نیس... اگر تا بینهایت هم به شخصی عشق بورزیم ، مانع از رفتنش نمیشیم... و همینطور اشیا ، عشق ورزیدن نمیتونه مانع از استهلاک اونا بشه...
این مانتوی بنفشی که تو عکس میبینید ، محبوترین و راحتترین مانتویی بود که در تموم مدت مانتو پوشیم داشتم... جالبه اون روزی که رفتم تو مغازه و حراج بود همین یدونه بنفش این شکلی مونده بود که یه سایزم برام بزرگ بود ...اما چون عاشق رنگش بودم و قیمتشم فقط 14 هزار تومن بود ، خریدمش اما هیچوقت فکر نمیکردم اینقد واسم محبوب بشه... جوری که هر وقت به خودم میومدم میدیم باز من رفتم یجایی میخوام عکس بگیرم دوباره این تنمه... نصف بیشتر این عکسهای 5 سال گذشته رو همین مانتو تنم بود ...تابستون امسال وقتی بهش نگاه کردمم دیدم چقد نازک و نخ نما شده ولی هنوزم اصلا از دور معلوم نبود... این همه سال با این همه شستن رنگ خودش رو حفظ کرده بود...حتی این سفر آخرم که میخواستم برم تو فرودگاه همینو پوشیدم...
چند روز پیش قبل از اینکه هوا اینقدر سرد بشه که مانتو ها جای خودشون رو به پالتو ها بدن ، تنم بود ... صندلی جلو ماشین نشسته بودم دستم رو دراز کردم تا از عقب یچیزی بردارم که یهو خِــــــــرت... آستیینش روی شونه جر خورد... وقتی اومدم خونه گذاشتمش تو کمد... بعد پیش خودم فکر کردم یعنی باید بندازمش دووووور؟؟ تا دیروز که داشتم کمد رو مرتب میکردم ... نیگاش کردم ، دیدم خب آره باید بندازمش دور.. بعد به این فکر کردم که اشکالی نداره کلی عکس و خاطره باهاش دارم ولی یهو یادم افتاد که عکسی نمونده همه توی آتیش سوزی چند ماه پیش سوختن..!!!
شاید واسه شما هم پیش اومده باشه که یه شی با ارزش مادیِ خیلی پایین واستون کلی عزیز باشه... خلاصه شاید عجیب بنظر بیاد ... اما این مانتوی بنفش کوتاه و نازک و گشاد یجورایی جزئی از من بود که امروز مجبورم باهاش خداحافظی کنم... شاید بگین دختره خله واسه مانتوش پست نوشته ولی چون هیچ عکسی ازش نمونده دوست داشتم یجایی ثبت بشه شاید یه روزی در آینده بخونمش بعد یادم بیفته که چقد باهاش خاطره های بنفش داشتم... :)
یه کتاب از کتابخونه دوستم برداشتم که بخونم ، پشت جلد نوشته بود که شاهکاره و نویسنده اش تموم شهرتش رو مدیون همین کتابه.. خلاصه اله بله جیمبله .. خخخخ ولی اقا چشمتون روز بد نبینه .. هر چی زور زدم که بخونمش نشد که نشد . هی گفتم شاید اولش اینجوری باشه ، ادامه دادم ولی دیدم قسمت جذابه اش شروع نشد که نشد تا دیروز که بردم گذاشتم سر جاش تو کتابخونهء دوستم :|
میگم بیاین اسم اون کتابی که بیشترین لذت رو از خوندنش بردین کامنت کنید ... دلم میخواد بشینم یه کتاب خوب بخونم... اصلا فکر میکنیم یه شبه نوبت شماست خخخخخ ... با این عنوان : بهترین کتابی که تا بحال خوندید. :))
میدونم سخته آدم یه اسم ببره ولی اولین اسمی که به ذهنتون رسید بگید لطفا.
راستی نصف پست رو چند روز پیش نوشته بودم ، ببینید سرم چقد شلوغ بود که نشده بود 4 خط رو کامل کنم.. شرم بر من حتی :))
بعد میگم یکی از دغدغه های پاییزی من اینه که فصلِ اون انگورها که تو عکس میبینید تموم میشه (آیکون شیون و زاری ) چون کلا من اینارو میتونم جای صبحانه ناهار شام بخورم ، اونقد که دوستشون دارم ...
اون کتابی هم که میبینید همون کتاب مزبور بود حالا هر کی خوندتش یا فیلمش رو دیده بیاد داستانش رو بگه من از خماری خارج شم :)))
از مادر بزرگ خدا بیامرزم، میگرن به ارث بردم.. علت میگرن تقریبا نامعلومه اما عوامل تشدید کننده اش مشخصه..خستگی زیاد ، نور شدید، دود ، آلودگی هوا ،صدا طولانی مدت و بلند .. مادر بزرگم همیشه این ایام که میرسید دستمال از سرش جدا نمیشد، با اینکه خودش آدم خیلی خیلی مذهبی ای بود اما چپ میرفت راست میومد به زبون خودش میگفت والا قدیم اینجوری نبود، کِی این همه تنبک و صدا بود ، کِی کسی تو میکروفون داد و بیداد میکرد ، میرفتیم مسجد سینه میزدیم ، دعا میخوندیم ،گریه میکردیم ، میومدیم خونه...
منم الان نشستم تو خونه و به این فکر میکنم که اون زمانی که میکروفون نبود بلندگو نبود ، طبل غول پیکر نبود، مردم عزاداریشون قبول نبود مثلا؟؟ همۀ اقوام دنیا ، مناسبتهایی دارن که میان تو خیابونها، جمع میشن و دسته جمعی یه کاری رو انجام میدن ، که البته اکثریتشون مناسبتهای شادی داره ... بهش میگن کارناوال.. همه آدمها این حس دسته جمعی و گروهی رو دوست دارن.. تو خیابون اومدن.. با هم بودن... ولی خب وقتی خیلی چیزها نباشه، سر از یه جای اشتباهی در میاره ، از کِی و کجا بود که عزاداری و نیکوکاری و دین داریِ ما تبدیل به کارناوال خیابونی شد؟؟ و خیلیها بدون اینکه فکر کنن ، رفتن و رونقش دادن؟
همت کنیم، اینجوری باشیم
مادربزرگم میگفت همسایه شون تاسوعا نذری داشت ولی به اهل و کوچه و محل جز یکم برای بچه ها چیزی نمیداد بقیه رو بار وانت میکرد میبرد تو محله های فقیر نشین پخش میکرد... از کِی فلسفۀ نذری یادمون رفت، لباس مشکی نو خریدیم ، فلسفۀ عزا یادمون رفت؟ صدامون رو انداختیم تو بلندگو ، حق الناس یادمون رفت؟ طبل کوبیدیم ، مریضها یادمون رفت... این آدمهایی که ساعتها پشت دسته ها راه میرن، حاضرن یه روز تا کهریزک برن؟؟ یا برن کوه و جنگل ،آشغالهایی که خودمون ریختیم رو جمع کنن؟ از کِی یادمون رفت فکر کنیم، خودمون رو سپردیم دستِ جو؟؟ جو عید نوروز ، جو رمضون ، جو محرم ، جو کریسمس ، جو تابستون ، زمستون ... خدایا این جوِ انسانیت رو تو سر ما نازل کن.
کد کمک از طریق موبایل به محک (موسسه حمایت از کودکان سرطانی) >>>>>
*733*23540#