یه همسایه ای داریم که یه پسر داره، اسمش نریمانِ...این گاهی وقتها میاد پیش من! بعد هِی گیر میده خاله قصه بگو، یه چند باری شده ، چند تا قصه ای که بلدم رو با تقلید صدا واسش گفتم! همینم شد آفتِ جونم! :))) هِی میگه خاله تو قشنگ قصه میگی...
یه روز اومده بود پیشم ، میخواستم هر قصه ای بگم میگفت تکراریِ...ها راستی نریمان اونقدرهام کوچیک نیست ها! 8 سالشه! ولی خب بچه خیلی تنهاست! تو این پُست یه اشاره ای کرده بودم! حالا این هی میگفت قصهٔ جدید! قصهٔ جدید! منم تازه بیوگرافیِ این عکسِ زیر رو خونده بودم! همینُ کردم قصه به طور مستند واسش تعریف کردم!کلی حال کرد:))) گفتم برای شما هم بگم خخخخخ
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود!
سالها پیش یه آقا پسری به اسم "آلویس" عاشقه دختر عموی خوشکلش به اسم "کلارا" شد. آقا آلویس قصه ما خیلی کلارا رو دوست داشت و از بچگی عاشقش بود و کلی دعا کرد تا در نهایت با هم عروسی کردن! تصمیم گرفتن بچه دار بشن. ولی بچه اولشون مرد! خیلی غصه خوردن! تا اینکه بعد از مدتی این دو تا زوج خوشبخت و مهربون تو یه مسافرخونه بودن که کلارا دردش گرفت! البته درد زایمان! ساعت 6:30 صبح بود! تو همون مسافر خونه یه نی نی خوشکل و تپلو به دنیا آورد. یه آقا پسره کوچولو، خوشکل و ناز.
همه دوسش داشتن و باهاش بازی میکردن. یواش یواش بزرگتر شد، خیلی خجالتی و ناناز بود و تا زمین میخورد گریه میکرد!
باباش دوسش داشت، مامانش بوسش میکرد.
آقا کوچولوی قصه ما روز به روز بزرگتر شد! بعد از اون، مامان کلارا چهارتا خواهر و برادر دیگه واسش به دنیا آورد ولی همشون مردن و فقط یه خواهر کوچولو واسش باقی موند! با مردن اونا، آقا کوچولو خیلی غصه خورد و کلی ناراحتی کرد! ولی خب خواهرش واسش باقی مونده بود و این دو تا خواهر و برادر با هم بازی کردن و بزرگ شدن! آقا کوچولو مامانشو خیلی دوست داشت. خیلی باهاش صمیمی بود.
آقا کوچولوی قصه ما خیلی به هنر علاقه داشت و میخواست نقاش بشه ولی باباش نذاشت و گیر داد که بره مدرسه فنی!
البته نقاشیاش خیلی خوشکل بود و بعد از مرگ پدر رفت دنبال نقاشی!
نقاشی آقا کوچولو!
ولی دوبار از موسسه هنرهای زیبا، بخاطر عدم صلاحیت در نقاشی، مطرود شد! خلاصه آقا کوچولو بیخیال هنر شد و بعدا که بزرگتر شد، سیاست مدار شد! راستی اسم آقا کوچولوی ناز قصه ما آدولف بود و فامیلیش هیتلر! آدولف هیتلر الان خیلی معروفه! بزرگترین جنایتکار تاریخ لقب گرفته و میلیونها نفر رو به کام مرگ فرستاد و صدها میلیون نفر بخاطرش گریه کردن! الان دیگه هیچکی آقا کوچولو ناناز رو دوست نداره! شاید حتی مامانش هم دیگه اون رو دوست نداره! چون خیلی از مامان ها رو بدون نی نی خوشکلشون کرد! از اینجا به بعد قصه رو من دوست ندارم، چون همش اشک و ناله و حسرت و مرگه! پس قصه رو تمومش میکنم!
شاید اگه باباش از اول میذاشت بره مدرسه هنر و کلا هنر رو ادامه میداد نمی شد سردسته ی جنگ جهانی دوم...
بعد برای من دو سوال پیش اومد:
اول اینکه من شنیده بودم که مادر هیتلر نمی خواسته اول اونو به دنیا بیاره یعنی میخواسته سقطش کنه ولی بعد پشیمون میشه و این تصمیمش هم باعث نابودی خیلی ها میشه!!!
بعدم اینکه توی یه فیلم دیدم که هیتلر یه برادر هم به هیسلر داره که خیلی جاها در نقش بدل و دست راست هیتلر بوده و یکی از توطئه های ترور هیتلر هم به خاطر اینکه این جناب به جای هیتلر توی جلسه شرکت می کنه ناکام می مونه!!