حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۲
بهمن ۹۲

کلاس دوم دبستان بودم، نمیدونم چی گم کرده بودم که با کمالِ نا امیدی رفته بودم کشویِ گم شده های مدرسه رو بگردم که شاید پیداش کنم! مستخدمهای مدرسه هر چیز جامونده تو جامیزها  یا این ور اون ور افتاده رو پیدا میکردن، میبردن میذاشتن تو یه کشوی چند طبقۀ فلزی که زیر پله قرار داشت، معمولا توش پُر آت  وآشغالهایی بود که هیچکس حاضر نشده بود به جیب بزنتشون چون ، چیزهای به درد بخور قبل از اینکه به اون کِشو راه پیدا کنند ، توسط یک سری افرادِ فرصت طلب که در چشم بهم زدنی یک شئ بی صاحاب رو هَپولی هَپو میکردند برداشته میشدند....مثلا حتی اگه واسه چند دقیقه شئ زبون بسته تنها میموند! خب به هر حال من با نا امیدی رفتم سراغِ کشوی گم شده ها که همیشه هم یک سری ساکنینِ دائمی داشت مثلا یه کلاه کهنه اونجا بود که ماها همونجا بود، فکر کنم صاحبش اصن عمدا گمش کرده بود، یا یه سری خودکار و مدادِ بیک اسقاطی که احتمالا حتی صاحبشونم یادش نمیومد که اینها رو گم کرده!

در کشوها رو دونه به دونه باز کردم و خرت و پِرتهارو این ور اون ور کردم، اما اون چیزی که یادم نیس چی بود که دنبالش میگشتم و پیدا نکردم! یهو چشمم خورد به یه جا مدادیِ خیلی باکلاس! از این جا مدادیهایی که زیپ میخورد و مثل کتاب چند ورق داشت و توی هر صفحه انواع اقسام ماژیک و مداد رنگی و مدادهای مختلف و تراش و پاک کن و کلی لوازم التحریر های متنوع مخصوص به همون جامدادی توش قرار میگرفت...مارکش LYRA بود..که مطمئنا اون موقع لیرای اصل آلمان بود...اون جا مدادی در اون زمان حکمِ یه گنج رو داشت! جدی میگم! هر بچۀ معمولی ای نمیتونست یه همچین چیزی داشته باشه..حتی همین الانشم میتونه چیز خفنی باشه! خلاصه با دیدنِ یه همچون چیزی...خیلی وسوسه شدم که برش دارم! هی برش داشتم توشو نیگا کردم...همۀ زیپهاشو باز کردم...ینی نوع بود و کامل! چند لحظه ای فکر کردم! زنگ تفریح تموم شد! گذاشتمش تو کِشو و درشو بستم و بدو  رفتم سر کلاس! یادمه کُل مدتِ کلاس رو به این فکر میکردم که برم و برش دارم یا کارِ درستی نیست!؟ از طرفی هم مطمئن بودم که من هرگز نخواهم تونست یه همچون چیزی رو داشته باشم و از طرفی هم میدونستم اگه من برش ندارم، احتمالا اینکه صاحبِ واقعیش بیاد و برش داره خیلی کمه! و احتمالا یه شخصِ سومی این کارو خواهد کرد! خلاصه دوباره زنگ خورد و من رفتم سراغِ کشو و خوشحال شدم از اینکه هنوز اون جامدادی اونجاست! برش داشتم و آوردم گذاشتمش تو کیفم! کل کلاسِ بعدی ،دل تو دلم نبود که بیام خونه و بازش کنم و همۀ وسایلشو امتحان کنم!

وقتی رسیدم خونه ، اولینکاری که کردم این بود که بردم و نشون مامانم دادمش! یهو گفت ازکجا آوردی؟ گفتم از تو گم شده ها پیداش کردم! مامانم یکم لب و لوچه اش این ور اون ور کرد اما وقتی ذوق منو دید هیچی نگفت ! لابد پیش خودش کلی غصه هم خورده بوده که چرا خودش نمیتونه یه همچین چیزی واسه من بخره که دخترش اینطوری واسه چیزی که مال کسی دیگه ایِ ذوق نکنه! یه چند ساعت گذشت! مامانم اومد کُلی باهام حرف زد که خوب نیست آدم از وسیله دیگری استفاده کنه و احتمالا الان صاحبش خیلی ناراحته و اینا! در آخرم بهم گفت امروز رو میتونم ازش استفاده کنم و با وسایلش ور برم اما فردا باید ببرم بذارمش سرِ جاش تو گمشده ها! منم دیگه تا شب خودمو باهاش خفه کردم! اونقدر با مداد رنگیهاشو ماژیکهاش نقاشی کشیدم و ازشون تو مشق نوشتنم استفاده کردم ،که دلم بیاد فردا بزارمش تو اون کشویِ کذایی!



فردا که شد، بردم گذاشتمش سرجاش!! تا 5،6 روز هر زنگ تفریح بدو میرفتم سرِ کشو ببینم، کسی اومده برش داره یا نه!؟ که بالاخره فکر کنم بد از یه هفته دیدم که دیگه اونجا نیست! اونقد اندوهناک شدم که نگو! و از حسم هم مطمئن بودم که صاحبش اونو بر نداشته! چون اگه صاحبش دنبالش بود نمیذاشت اینقدر طول بکشه! یه کسی که واسش گم کردنِ یه همچین چیزی مهم باشه، از همون روز اول میاد و تو گم شده ها رو میگرده! اما خب...همچنان طعمِ شیرینِ اون یه شب رو که با اون لوازم التحریر لوکس و آنتیک سر کردم زیر دندونم دارم!شد یکی از خاطراتِ رنگی رنگیِ من که چاشنیِ گَسی بهش اضافه شده :)

۳۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۴۳
آزیتا م.ز
۰۱
بهمن ۹۲
-یه نفر: ببین میگم نیگا کن اون ور چقدر خلوته، اصن هیشکس از اونطرف لیز نمیخوره، همه عینِ اسکولها وایستادن تو صفِ این ور!
-من: خوب شاید اون ور یه مشکلی داره ، وگرنه مردم که مریض نیستن همه اینجا وایستن!
بعد از چند دقیقه....
-یه نفر: نه بابا به خدا الکی اینجا خودمون رو علاف کردیم بیا ، نه جونِ من بیا بریم اون سُرسُره رو یه نیگا بندازیم!
چند متر اون طرفتر بالا سرِ سُرسُرۀ متروک...
-من : خوب که چی؟ اینجا شیبش بیشتره خطرناک تر به نظر میاد!
-یه نفر: نه بابا کجاش شیبش بیشتره؟ بشین برو...
-من: خوب خودت اول برو...بابا ما تیوب هم نداریم که....داغون میشیم ها!!!!
-یه نفر: نه بابا...تو بشین منم پشت سرت میام!
-منِ احمق: باشه! بزار ببینم...برو عقب...دع.....هولم نده....میگم هولم نده عوضــــــــــــــــــــــــــــــی..........
دو ساعتِ بعد تو بیمارستان.....
-دکتر: دقیقا با کجا برخورد کردین؟
-من: موقعِ سُر خوردن، زیر برفها یه سنگِ قلمبه بود که مشخص نبود...محکم افتادم روی اون سنگ!!
-دکتر: خب! این قسمتِ عکس رو ببینید...به علتِ ضربۀ شدیدی که وارد شده...دنبالچه تون از این قسمت شکسته! الانم که
تورمِ شدید داره!
-من: دکتر خوب میشه؟ یادمه مامانم همیشه از بچگی بهم میگفت اگه یه بلایی سر دنبالچه ت بیاد...خوب نمیشه!
-دکتر: خب..میدونید شاید، مادرتون تا حدی حق داشتن! به مُرورِ زمان شاید کمی بهتر بشه! اما هنوز درمانِ قطعی ای وجود نداره!
-من: ......
-یه نفر: دکترچی گفت!؟
-من: گفت لطفا تو خفه شو....




4 بهمن 1390
یه جایی تو جاده چالوس



+و همچنان سه بارِ دیگر ...من به طُرُقِ مختلف افتادم و آه ازنهادم برخواست!
۴۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۵۶
آزیتا م.ز
۳۰
دی ۹۲

از اونجایی که فایلِ صوتی با استقبالِ چشمگیری، روبه رو شد!! آزی پروداکشِن ، دست به تهیه و پخشِ یک کلیپ صوتیِ جدید زده! از تولید به مصرف!

خنده هایِ شما انرژیِ ماست! :)




دریافت
حجم: 1.32 مگابایت


+گوش کنید و رستگار شوید :)


+عاغا این کلیپ که میشنوید ،حاصل ساعتها پاچه خاریِ بنده از همکاری محترم است، که تو رو خدا بیا همکاری کن!


+به دلیلِ اینکه ،گویندگانِ متن که خودم و خودش یعنی همکار محترم باشیم ،مدام برایِ اجرا دُچارِ مشکل میشدیم، در متن اصلی دستکاری شد!


+فرمتِ فایل mp3 میباشد و مثل قبلی برای اجرایش در گوشی به مشکل بر نخواهید خورد!


+ آزی پروداکشن برای ساختِ لوگوی خود از جوانان خوش ذوق و خلاق دعوت به همکاری مینماید!:)


:)


۸۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ دی ۹۲ ، ۰۳:۰۳
آزیتا م.ز
۲۹
دی ۹۲

همش تقصیرِ این بفرمایید شامِ....هِی آدم رو به هوس میندازه! بعد منم میام ،شمارو به هوس میندازم! یعنی خیلی وقت بود دلم ته چین میخواست، هِی هر دفعه یه چیزش کم بود نمیشد درست کرد! امروزم با این حالی که ، ماست خیلی کم داشتم و زرشکم نداشتم،دیگه طاقت نیوردم و شد که بشه، ایــــــــــــــــــــــــــــــــن!




+بعدشم وقتی آدم حوصلۀ نوشتن ،نداره،عکس خوراکیجات میزاره که ملت به خودشو عمه اش فحش بدن! دورِ هم بخندیم،حوصلمون بیاد سر جاش :)))


+سرهنگ زود باش هوس کن، برو بپز :) ببینم چه شکلی ته چین میپزونی !

۵۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ دی ۹۲ ، ۱۵:۲۸
آزیتا م.ز
۲۸
دی ۹۲

عاغا من اعتراف میکنم که چند بار دزدی کردم! ها چیه؟؟ بعله درست شنیدید، دُزدی!!! ینی فکر میکنید ، خیلی عجیبه! ینی شماها تا حالا مثلا هیچوقتِ هیچوقت این کارو نکردید؟ یا بهش فکر نکردید...؟

نه اینکه حالا فکرکنید ، رفتم بانک زدم ها! نع! بچه که بودم، تو دورانِ دبستان، چند بار ،چند تا کار انجام دادم، که همونا هم دزدی حساب میشن! اما ناگفته نماند که خیلی وقتها هم خودم قربانیِ همین عملِ دیگران قرار گرفتم ، اما خوب این نفسِ عمل رو توجیه نمیکنه! کلاس اول یا دوم دبستان که بودم، همیشه سرویسمون یه جایی منتظر می ایستاد که روبه روش یه دکّۀ کوچیک داشت! از این دکّه هایی که سیگار و آدامس و آبنبات میفروشن! روی ویترین کوچیکِ جلویِ دکّه اش چند تا ظرف بود که یادمه چند تاشون ،داخلشون آدامس Love is... بود که هر کدوم از ظرفها یه طمع بود ، که هر چند روز یه بار میخریدم و اون موقع مُد بود عکسهاشو جمع میکردیم...همش 25 تومن بود...یادش بخیر...من عاشق اون طعمِ نعناییِ خیلی ُتندش بودم که رنگِ کاغذش آبیِ متالیک بود و اون یکی که پوستش ، صورتیِ فُسفری بود! خوب بحثِ من این آدامسهای 25 تومنی نیست، بلکه اون ظرفِ کناریشِ که توش پر بود از آبنباتهای قلبی شکلِ ترش مزه! که همش 10 تومن بودن و خدایی خوشمزه! خوب خیلی وقتها پیش میومد که من همون ده تومن هم نداشتم تا از اونها بخرم و نمیدونم چی شده بود که یادمه سه چهار بار تو همون شلوغ پُلوغی دمِ دکّه که بچه ها آدامسو چیزهای دیگه میخریدن وایستاده بودم و در یه فرصتِ مناسب یه دونه آبنبات برداشته بودم! چند باری این اتفاق افتاده بود...هر بار عذاب وجدان میگرفتم! اما خوب ، اونقدر قیافۀ اون قلبهای کوچولوی خوشمزه واسم جذاب بود که چند باری تکرارش کردم...بعدها که بزرگ شدم این ماجرا رو واسه مامانم تعریف کردم، اولش خندید، بعدش انگار دلش سوخته باشه، بهم گفت خب چرا نمیگفتی بهت پول بدیم..تا هر روز یکی بخری؟ یادمِ بهش گفتم تو که منو میشناختی...تا حالا یادت میاد من یه بار ازتون پول خواسته باشم؟ حتی خودتم منو میبردی مغازه اصرار میکردی یه چیزی انتخاب کنم، روم نمیشد انتخاب کنم، همیشه فکر میکردم اگه حتی من یه دونه شکلات اضافه بخرم ، وضعمون از الانم بدتر خواهد شد! همیشه این جملۀ بابام که وختی مامانم یه چیزِ کوچیک واسه خونه میخرید،با داد و فریاد میگفت، تو گوشم طنین مینداخت، که  با این وضع، من از فردا باید برم، دمِ مسجد گدایی! و هیچوقت به این فکر نمیکرد که یه دخترِ کوچولویِ زودباور ،شاید این حرفِ باباشو جدی بگیره و از خریدنِ یه آبنباتم بترسه! ...


۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۸ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۹
آزیتا م.ز
۲۸
دی ۹۲

بعد مثلا من الان بعد از یه روز آپ نکردن خیلی لوس وارانه ، به سبکِ این وبلاگ نویسهایِ پر طرفدار که هر روز یه قِر و فِر در میارن و مخاطبها و دوستهایِ واقعیشان را هم به چیزِ چپشان هم حساب نمیکنن و فقط به همانهایی توجه دارند که اذیتشان میکنند، بیام اینجا بنویسم ، که دیگه میخوام ننویسم یا خدافظ یا مثلا آدرسم و عوض کنم به هیشکی ام ندم یا کامنتها رو ببندم و به صورت خیلی غیر مستقیم که اصن کسی هم شک نکنه، با این کارم به همۀ شما بفهمونم که مثلا خفه شید که من راحت تر بنویسم! یا مثلا بگویم از اینجا خسته شدم...دیگه بسه...دور هم بودیم ،خوش گذشت،نخود نخود هر که رود خانۀ خود...به سبکِ همین وبلاگ نویسها، تا چند روزی بی حوصله میشم یا شکستِ عشقی میخورم، یا موقعیتِ کاریم بهم میریزه بیام گیر بدم به در و دیوارِ وبلاگم که مثلا یه کلنگ بگیرم دستم ،وانمود کنم میخوام بزنم دیوارهایِ اینجا رو خراب کنم....بعد بضی از شما بیاید اینجا اشک و ناله بریزید و آه فغان برآرید که نه! یه سِری هم کلاس منطقی بازی بزارید و بیاید بنویسید ، باشه حالا که فکر میکنی اینجوری بهتره، هر جور راحتی، به سلامت! یه عده تون هم که همیشه تریپ ضد حال دارید، بیاید بگید، خوش اومدی همون بهتر که نباشی ، دیگه داشت ،حالمون ازت بهم میخورد....حالا بر فرض که ، این اتفاقم افتاد...مثلا خیلی کارِ مهمی کردیم! عاغا میخوای بنویسی، بنویس!! نمیخوای بنویسی هم ول کن برو هر وقت حالت اومد سرِجاش، برگرد دیگه! اینقدر قِر و فِر نداره!

من نمیدونم این چه مَرَضِ واگیرداریِ که این روزها بینِ وبلاگ نویسها شایع شده! فکر کنم اونقَدَر هم این ویروسش کذاییِ که منم با همۀ این ادعام و سیستمِ ایمنیِ قویِ بدنم گرفتمش! برم یکم خود درمانی کنم تا کلنگ بر نداشتم بیام بزنم اینجا رو داغون کنم!


+ چند نفر همین حوالی گم شدن، لدفن ابرازِ وجود کنن ، بنده رو از نگرانی در بیارن...

۲۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۸ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۹
آزیتا م.ز
۲۶
دی ۹۲

باورتون نمیشه، امروز داشتم ، از رادیو اخبار گوش میدادم و درست همون لحظه بود که اصن شگفت زده شدم! باورم نمیشد ، که اینقدر معروف شدم که اسمم رو از رادیو بشنوم! گفتم شاید شما رادیو گوش نکنید و خبر به این مهمی رو از دست دادید.... واسه همین گذاشتمش اینجا اگه خواستید...گوشش بدید! مطمئن باشید ضرر نمیکنید! بالاخره....این باعثِ افتخارِ شما هم میتونه باشــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!  :)



دریافت
حجم: 1.73 مگابایت
توضیحات: برای دانلود کلیک کنید :)




پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

۵۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۲۶ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۹
آزیتا م.ز
۲۶
دی ۹۲


دلم میخواهد بیایی، دستم را بگیری و بزنیم به دل کوه ، به دلِ جاده، به دلِ طبیعت! این روزها این حوالی هوا خیلی خوب است! این حوالی، زمستانها، بهار میشود! بهار میشود دیگر! بهار بودن به همین است دیگر به هوای خوب ، به سبز بودن، به آفتابِ لطیف! این روزها اینجا بهار شده است و همیشه تنها ماندنها، در خانه ماندنها هنگام بهار ، سخت تر میشود! وقتی بهار است باید کسی باشد، باید کسی پیدا شود، باید کسی را داشته باشی....که دستت را بگیرد ، باهم بروید در دل طبیعت و مَست شوید! که کوله پُشتی یتان را پُر کنید از بار و بندیل و خوراکیهای خوشمزه...که بروید یک جایی که هم سبز است هم خلوت است ، هم  کمی سرد است! آتیشکی روشن کنید و یک چایِ زغالیِ نه چندان بهداشتی عمل بیاورید و بزنید به بدن! که من از توی کوله پُشتیِ سبزم خرما بیرون بیاورم و بگویم ،قند چیه میخوری؟ بیا خرما بخور هم مفیده هم بی ضرر! کسی باشد که فکر همه چیز را کرده باشد! با خودش پتو مسافرتی هم برداشته باشد...توی کوله پُشتی اش را که میگیردد، صد قلم جورواجور پیدا شود! اصلا هم اهمیت ندهد که خیلیهاشان ممکن است به کار نیایند و فقط بار سنگینی باشند! وقتی هم که بهش میگی اینها را دیگر چرا آوردی، بگوید ،گفتم شاید لازم بشه، حالا مهم نیست! که مثلا توی کوله پُشتی اش بگردد یک شکلات پیدا کند و بدهد به تو، که وقتی میگذاری دهنت از سنگ مانند بودنش بفهمی ،که شکلاتِ ممکن است یه قرنِ اخیر را در کوله پُشتیِ مذکور به سر میبرده! اما مهم نیست! مهم این است که در دلِ طبیعت که هستی کوفت هم که بخوری، خوشمزه به نظر میاید! بعد تو آواز خواندنت بگیرد ، او هم گوش کردنش! بعد او خواندنش بگیرد، تو گوش کردنت! باد بیاید ،صداهایمان را باد ببرد! مهم نباشد که رویِ نُت میخوانیم یا نه! در طبیعت که باشی...خارج هم که بخوانی، باحال میشود! این روزها، این روزها که هوا بهاری است، یک نفر باید باشد!


هردو عکس

18 اردیبهشت 1391

منطقه وارنگه رود

جاده چالوس

۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۳:۳۳
آزیتا م.ز
۲۵
دی ۹۲

خدمتِ حضورِ اَنـ....بزار ببینم (چه واژۀ مشکوکیِ اَن ور...عَنوَر....عَن وَر...ولش کن اصن) همون خدمت حضورِ اَنورتون عارضم که شما امروز ،سعادتِ آشنایی با یک فردِ بَسیـــــــــــــــــــــــــــــــــور باحال را دارید....و اون کسی نیست ،جز.......

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

این شما و این مُسیو اُلُویه......خخخخخخخ



+به عشقِ سرهنگ تمام، سیبیل گذاشته :)


+فرانسوی حرف میزنه ولی فارسی میفهمه،زین رو میتونین عرض ارادت کنید :))


+باز بیاید بگید، آزی افسرده است!!!! مــــــــــــــــــــــــــــــــــــن؟ عاغا جان مــــــــــــــــن؟ (با لهجۀ غلیظِ رشتی بخوانید لطفا)

۶۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۵ دی ۹۲ ، ۱۶:۱۶
آزیتا م.ز
۲۴
دی ۹۲
تَق تَق تَق تَق تَق تتَق تَققق تَتَتقتَق

اشتباه نکن، صدای بالا و پایین رفتنِ قوطیِ کنسرو در قابلمۀ آبجوش است!

به بی حالی مبتلام! منتظرم که ،کنسرو بخورم، به چند نفر فکر میکنم، ناراحت نیستم ، خوشحالم نیستم، دلم میخواست مغازه میرفتم، نرفتم!!حمام! نرفتم! جارو!نزدم! فقط مُدام به چند نفر فکر میکنم! از دستِ یکیشان دلخورم! از دستِ خودم بیشتر! من نباید به کسی فکر کنم که به من فکر نمیکند! من نباید به کسی فکر کنم که نمیخواهد به من فکر کند! خودم موجودِ ابلهی است! جایِ شیر در یخچال خالی است! و این برایِ من خیلی نگران کننده است! فردا سالاد الویه دارم اما آبلیمویی در کار نیست!خیارشور هم! من باید عصر ، به مغازه میرفتم اما تمامِ عصر را نشستم زُل زدم، و به چند نفر فکر کردم! اگر سالاد الویۀ فردا خوشمزه نباشد...هیچ دلیلی ندارد، جز این چند نفر و یکیشان بیشتر! و این موضوع هیچ ربطی به بیماریِ گشادیسمِ من ندارد..متوجهید؟! هیـــــــــــــــــچ ربطی ندارد...

تَق تَق ...صدایِ قوطی است، وگرنه کسی درِ خانۀ مرا نمیزند!
۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ دی ۹۲ ، ۲۱:۳۲
آزیتا م.ز