به نظر شما یه روزی میاد که مامان من بفهمه یه دخترِ ٢٧ ساله بزرگ شده، نه اصن بزرگ هم نه! دیگه بچه نیس! اونم دختری که سالهاست تنها زندگی میکنه و کلا هم از اول هم خیلی مستقل بوده!
مامان من یک استثمارگره کوچک است که میپندارد همهء کائنات باید از رویِ دستورالعملِ اون بچرخد! نمیدونم این کلمهء درستی برای توصیف رفتار مامانم هست یا نه؟ اما زندگی با مامانِ من ینی نداشتنِ هیچگونه محدوده و کار شخصی! جواب پس دادن حتی برای آب خوردن و نیمرو درست کردن وتغییر شکل دادن از حالت انسان به یک گوشِ ٢٤ ساعته...
آزیتا در طی چند روز چند سال پیر شده، تا یک ماه دیگه احتمالا به دلیلِ کهولتِ سن دار فانی رو وداع میگه....
حالا شما هِی بیاید بگید آزیتا چی شدی!!! تنها معضل زندگیِ من که هنوز روش درستی برای مقابله باهاش پیدا نکردم مامانمه... من به تنهایی از عهده اش بر نمیام واقعا احتیاج به کمک دارم!!! مامانم الان تو ذهن من شکلِ یه قفسه...
+متاسفم که از شنیدن نصایحِ رایج دربارهء رابطهء مادر و دختری معذورم!