امسال نسبتا تابستان شلوغ و جالبی داشتم، درسته که شاید بیشترین گریه های زندگیم رو توی همین تابستون کردم ولی از اون ور هم پر از اتفاقهای خوب و جدید برام بود... تابستونی که خیلی تابستون بود پر از سفر و از این ور اون ور رفتن! تابستونی که زیاد نفهمیدم کِی اومد و کِی تموم شد!هر چند من همۀ فصلها رو عاشقانه دوست دارم اما از بچگی برعکسِ خیلی از بچه هایِ دیگه تابستون تو صف علاقه مندیهام آخر قرار میگرفت...اونم به این خاطر که تابستونها واسه من همیشه پر بود از روزهای گرمِ ، خسته کنندۀ طولانی! بدون هیچ سفر خوشایند و کارهای تابستونیِ باحال! فقط تنها چیزی که باعث میشد از اومدنِ تابستون خوشحال بشم میوه های رنگارنگ و خوشمزۀ تابستونی و ندیدنِ ناظم مدرسه برای یه مدتِ سه ماهه بود! دقت کنید! ناظم نه معلم! تنها موجوداتی که باعث میشدن من گاهی از مدرسه خسته بشم ناظمها بودن نه معلمها و نه درس خوندن :)
با شنیدنِ کلمۀ جالیز، خود به خود آدم یادِ تابستون و هندونه و گوجه و خیار میفته...هر کی تابستونهای زندگیش بیان و برن اما پاشو تو جالیز نذاشته باشه مطمئنا یکی از لذت بخش ترین تجربه های زندگی رو از دست داده... کندن خیار از روی بوته و گاز زدنشُ عطر دیوانه کنندش رو از دست داده....خوردنِ گوجه هایی که مزۀ زندگی میدن رو و دلت میخواد صد کیلو ازشون رو بخوری بدون اینکه نگرانِ چکیدنِ آبشون باشی رو از دست داده...و از همه مهمتر :) سر جالیز داد زدن رو ...............وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو از دست داده :)
24 تیر 93
سر جالیز
حوالیِ بهنمیر
مازندران
صدای خِرِچ خوروچ کردنِ خیارِ خیلی خیلی تازه و عطرش وقتی میپیچه زیرِ بینیِ آدم میتونه آدم رو مست کنه! من به این ایمان دارم که طبیعتِ ناب به اندازۀ شرابِ ناب میتونه آدم رو مست کنه :)
در ادامه گزارش یک جالیز گردیِ ناب رو خواهید دید...