دلم میخواهد بیایی، دستم را بگیری و بزنیم به دل کوه ، به دلِ جاده، به دلِ طبیعت! این روزها این حوالی هوا خیلی خوب است! این حوالی، زمستانها، بهار میشود! بهار میشود دیگر! بهار بودن به همین است دیگر به هوای خوب ، به سبز بودن، به آفتابِ لطیف! این روزها اینجا بهار شده است و همیشه تنها ماندنها، در خانه ماندنها هنگام بهار ، سخت تر میشود! وقتی بهار است باید کسی باشد، باید کسی پیدا شود، باید کسی را داشته باشی....که دستت را بگیرد ، باهم بروید در دل طبیعت و مَست شوید! که کوله پُشتی یتان را پُر کنید از بار و بندیل و خوراکیهای خوشمزه...که بروید یک جایی که هم سبز است هم خلوت است ، هم کمی سرد است! آتیشکی روشن کنید و یک چایِ زغالیِ نه چندان بهداشتی عمل بیاورید و بزنید به بدن! که من از توی کوله پُشتیِ سبزم خرما بیرون بیاورم و بگویم ،قند چیه میخوری؟ بیا خرما بخور هم مفیده هم بی ضرر! کسی باشد که فکر همه چیز را کرده باشد! با خودش پتو مسافرتی هم برداشته باشد...توی کوله پُشتی اش را که میگیردد، صد قلم جورواجور پیدا شود! اصلا هم اهمیت ندهد که خیلیهاشان ممکن است به کار نیایند و فقط بار سنگینی باشند! وقتی هم که بهش میگی اینها را دیگر چرا آوردی، بگوید ،گفتم شاید لازم بشه، حالا مهم نیست! که مثلا توی کوله پُشتی اش بگردد یک شکلات پیدا کند و بدهد به تو، که وقتی میگذاری دهنت از سنگ مانند بودنش بفهمی ،که شکلاتِ ممکن است یه قرنِ اخیر را در کوله پُشتیِ مذکور به سر میبرده! اما مهم نیست! مهم این است که در دلِ طبیعت که هستی کوفت هم که بخوری، خوشمزه به نظر میاید! بعد تو آواز خواندنت بگیرد ، او هم گوش کردنش! بعد او خواندنش بگیرد، تو گوش کردنت! باد بیاید ،صداهایمان را باد ببرد! مهم نباشد که رویِ نُت میخوانیم یا نه! در طبیعت که باشی...خارج هم که بخوانی، باحال میشود! این روزها، این روزها که هوا بهاری است، یک نفر باید باشد!
هردو عکس
18 اردیبهشت 1391
منطقه وارنگه رود
جاده چالوس