حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۱۰ مطلب با موضوع «روزی که گذشت» ثبت شده است

۲۵
خرداد ۹۳

یه وقتهایی هم من آرزوی دیدنِ بعضی از مخاطبینِ وبلاگم رو دارم...

دیروز من به یکی از آرزوهام رسیدم :)

بعضیهام پیدا میشن که هنوز فرشته اند...

سانس اول

دوستِ فرشته گون...چای و موخیتو و کیک شکلاتی

و

حرفهای لذتبخش :)


سانس بعدی هم به صرف تئاتر

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۴
آزیتا م.ز
۱۲
خرداد ۹۳

امروز بعدازظهر


۳۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۶
آزیتا م.ز
۱۰
خرداد ۹۳

بعضی از شبهایی که تنهایی پررنگ تر میشود


همین الان


یک احمقِ جوان باید پیر شود تا بفهمد که وقتی جوان بوده چه احمقی بوده!

۴۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۰
آزیتا م.ز
۲۵
ارديبهشت ۹۳
خوب من امروز یک تغار آش پختم، توی آشش رشته هم ریختم اما بعید میدونم اسمش آش رشته باشد ، چون یک چیزهایی دارد که آش رشته های دیگر ندارند... البته آشِ خوبی شد و خودمم دو کاسه خوردم اما زیاد ازش لذت نبردم!! نه اینکه آشش خوب نشده باشد ها! نه...من خودم، زیادی بدمزه شدم! مشغولیتِ فکری خر است! بعد چند هفته ای بود که آش هوس کرده بودم ، دیشب هم خیلی زور زدم تا بر سندرومِ فراخی که با بی حوصلگی عود کرده فائق آیم و حبوباتش را خیس کردم...اما امروز آش به دهنم مثل زهر مار آمد :| الان من ماندم و یه تغار آش...البته میخواستم یک کاسه هم ببرم بدم به همسایه ام اما از زور بی حوصلگی این کار را هم نکردم... الان من یک آش بر سر هستم، خدایااااااااا من چه گناهی کردم که محکومم تا 4 روز آینده هر روز آش بخورم، الان دیگر به آن افرادی هم که به آشخور معروف هستند بله همان پسرهایِ بخت برگشته ای که مجبورشان میکنند کچل کنند و بروند دو سال از عمرشان را به بطالت بگذرانند،  هم آش نمیدهند بخورند ، آن وقت منه بی گناه چرا باید آش بر سر بشم...خدایا در این شب جمعه مرا عفو بفرما! اصلا من این دیگ آش را خیرات میکنم تو روح امواتم ، باشد که تو راضی باشی...به هر حال یک دیگ، آشِ آزی پز برایِ خیرات موجود است هر کس تمایل به خوردن دارد کاسه بدست بیاید، یه سنگ بزند به شیشۀ بی حفاظ فقط حواستون به سایز سنگ پرتاب شده باشد ، چون از قدیم گفتن جوابِ های، هویه، چیزی هم که عوض داره گله نداره و آش کشکِ خالته بخوری پاته نخوری پاته...کلا ع قدیم چیزایِ زیادی گفتن که الان من حوصله ندارم همه رو بگم، پاشو بیا آشت رو بگیر ...
۳۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۰۵
آزیتا م.ز
۱۷
ارديبهشت ۹۳

شیر هم شیرهای قدیم ، وقتی میخواستن خراب بشن اول شروع میکردن دقیقه ای یه بار چکه کردن که با یه خیلی سفت کردنِ معمولی اوکی میشد ، بعد از مدتی چکه هاشون تندتر و بیشتر میشد اون وقت اگه سفتشونم میکردی بازم چکه میکردن اما کمتر، بعد از اونجایی که ما عمرا بهشون توجه نمیکردیم این چکه بیشتر و بیشتر میشد ، تازه عَ رو که نمیرفتیم ، پا میشدیم آچار میاوردیم سفتشون میکردیم... یه قانونی تو شیرها هس که میگه هر چه سفتتر ، هرزی بیشتر، همین آچار میشد بلایِ جونِ مغزیِ شیر تا بالاخره هرز میشد و مث شیر سماور ازش آب میریخت اون وقت بود که ما بر آن میشدیم تا مغزی بخریمُ شیر رو درست کنیم!!! خوبیش این بود که با یه مغزی هم همه چی حل میشد... تازه این پروسه ممکن بود از سه ماه تا حتی یه سال طول بکشه اما ... اما چی؟ هیچی!

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۳۳
آزیتا م.ز
۰۸
ارديبهشت ۹۳

رفتم عطاری... کل عطاریهای این خراب شده عه ببخشید این خراب آباد رو گشتم، نصفشون اصلا نمیدونن تاج خروس چی هس، نصفشونم فکر کردن تخمِ گل تاج خروس رو میخوام!!!

بعد آقاهه میگه حاج خانوم تخمش رو بگیر ببر بکار ، وقتی گل داد بگیر بخور! تو دلم گفتم عجـــــــــب پیشنهاد خوبی دادی!!! چرا واقعا به فکر خودم نرسیده بود ... :)))))


************

میگم یادم افتاد که خیلی از شما سعادتِ خوندنِ "خاطرات یک حاجیه خانومِ دیوانه" رو نداشتید (آیکونِ خودشیفته فراهانی)

خاطراتِ 10 قسمتی ای که تو وبلاگ مرحومم مرقوم فرمودم... حالا بر آن شدم که دوباره اینجا بذارمش اینجوری هم یه جورایی آرشیو بر میگرده ، هم آنان که نخواندند،میخوانند و آنان که خواندند تجدیدِ خاطره می نمایند :)))) باشد که رستگار شویم دسته جمعی ;)

فعلا مقدمه و قسمتِ اول رو داشته باشید تا بعد...

۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۱
آزیتا م.ز
۰۵
ارديبهشت ۹۳

مثلا ماموریت بود، اما خب از اونجایی که خدا منُ خیلی  دوس داره(آیکونِ الکی)، آخرش رو به سیاحت تبدیل کرد! البته خسته که خیلی شدیم ولی چونکه یکی از همکارامون اهلِ همون شهری بود که واسه کار رفته بودیم ، خواست تا اونجا رفتیم صفا نکرده برنگردیم خونمون :)

۴۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۵
آزیتا م.ز
۰۱
ارديبهشت ۹۳

خب اینجا جایی است که انسان ، صحنه های عاشقانه زیاد میبیند، باز با باز ، کبوتر با کبوتر، ملخ با ملخ، پشه با پشه،پروانه با پروانه، سوسک با سوسک، جیرجیرک با جیرجیرک، واه واه واه سوسک با جیرجیرک، مگس با مگس و  مارمولک با مارمولک را که خدمتتان عرض کردم! مخصوصا که الان فصل بهار است البته اینجا همه چیزش اغراق آمیز است زین رو بهارش کمی آتیشش تند است و زیرش زیاد است، زیرش زیاد است که میدانید یعنی چه؟ هوم؟

از آنجایی که اینجا بهارش خیلی شور است ، جانوران نیز تحت تاثیر قرار گرفته ، تند تند عاشق میشوند. میگویم جانور، بدانید و آگاه باشید که انسان هم مستثنی نمیباشد! کلا خاصیتِ اینجا اینجوری است ... بعله :)


۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۵۷
آزیتا م.ز
۲۹
فروردين ۹۳

خب اگر هنوز هوای بهاری را لمس میکنید ، اگر هنوز از رگبارهایِ بهاری لذت میبرید، اگر هنوز شبها احساس خنکی میکنید و ممکن است یک ژاکتِ نازک کنار دستتان باشد! بدانید و آگاه باشید که خوشا بحالتان، همانا شما از سعادتمندانید :))) و اما اینجا در 29 فروردین رسما تابستان است :|

سیستمِ منم بطور دیفالت برای کار در فشار هواهای نسبتا کم و مناطق مرتفع تنظیم شده! این مورد بارها به کَرّات امتحان شده! زین رو من بعد از هر بار رجعت به خراب آباد فشار سنج بدنم بهم ریخته و دچار حال نا خوشی میشوم! کارایی و چابکیم به شدت پایین میاد! نفس کشیدنم سخت و ...

حالا من اینجا زیر کولر گازی دراز کشیدم و در حالی که احساس میکنم داره از کف پام آتیش در میاد به این فکر میکنم که ماساژ پا چقدر میتونه چیز خوب و مفیدی باشه....ماساژ پا!!!!!! پاااااااا!!!!!!

در نبود من خراب آباد پیشرفتهایی هم کرده مثلا یک جیگرکی و چند تا مانتو فروشی باز شده!خجسته باداااااا :))))))
یافتن بقیهٔ پیشرفتها در دست احداثِ :دی

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۴۳
آزیتا م.ز
۲۴
فروردين ۹۳

از همه لوله هایی که آب میدهند ، بیزارم! از تمام شیرهایی که چکه میکنند نیز هم! نشتی دادن ، ینی یک خرابیِ بزرگ! اصلا از قدیم گفتن کسی کارش درست است که جایی بشیند که نم زیرش نرود یا اصلا کسی که نم پس ندهد هم در آینده لابد کار دُرُست میشود! اصلا هر چی نمُ نشت است گند میزند به زندگیِ آدم! یک سوراخِ کوچک همچی نمه نمه گه میزند به یک زندگی که اصن نمیفهمی از کجا خوردی!

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۲۰
آزیتا م.ز