حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۱۰ مطلب با موضوع «روزی که گذشت» ثبت شده است

۱۷
اسفند ۹۲

یک هفته ای بود که سوراخها پیدایشان شده بود... همینجور گُله به گُله ، جا به جا پر شده بود از سوراخ!!! خب اولش با دیدنشان خوشحالم شده بودم... گفتم به به چه آینده نگر... تُند تُند سوراخ کنده اند که موقع پر کردنشان دچار معضل نشوندُ همهٔ کارها زود تند سریع پیش بره!!!! همش تصور میکردم که روز پنجشنبه ، پونزده اسفند کُرور کُرور درخت است که میایدُ چاله ها را پر میکند... اما امروز که دو روز از روزِ درختکاری میگذرد، هنوز تمامِ پارکِ جلوی خانهٔ ما سوراخ سوراخ است!!! هیچ خبری هم از لشگر درختانِ تازه نمیباشد... پیش خودم گفتم نه به اون همه عجله و آینده نگری نه به این سوراخهای وامانده... تنها چیزی که خیلی سریع هر سوراخِ موجود ، در زمینها را پُر میکند آشغال است...ینی انگار که این سوراخها را کَنده باشند که هر کَس از کنارشان رد شد، زِرت آشغالش را بندازد اون تو....آقا، خانم خواهش میکنم تو هر سوراخی به جز سوراخِ سطل زباله، آشغال نریزید، به غورعان هر سوراخی را بهرِ کاری ساخته اند....حالا گیریم که مُرورِ زمان همهٔ امورِ ما را  بگیرد... نباید که بریم آشغال بریزیم توش...والا :)))


همین امروز

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۳۱
آزیتا م.ز
۱۶
اسفند ۹۲

عاغا از عصری میخوام این پُست رو بنویسم نه اینکه اینجا تولدی به پاست برای عسل بانو هِی گرفتارم با مهمونداری و تولد بازی :دی

خب عصری رفتم یک گردش عصرگاهی ، ینی گردش که نه!!! ینی تو اینترنت دیده بودم خیریه زینب کبری که از قضا بسیار به خونهٔ ما نزدیک است، طبق معمولِ هر سال  یک بازارچه خیریه راه انداخته...منم شال و کلاه کردم برم ببینم چه خبره دیگه...

 اولا که خیلی شلوغ پُلوغ بود یه وضی... بعد یه در میونم که فقط غرفهٔ غذا بود که ریخته بود...بعد یه آقای پیرِ مو پشمکیه خیلی جیگری اومده بود داشت آکاردئون مینواخت، من دوربینم رو در آوردم که عکس بگیرم ییهو شونصد نفر انتظاماتِ گُنده ریختن سرم که خانوم عکس نگیر ،گفتم فقط یه دونه...گفتن نه نمیشه...آقا هر چی التماس کردم که یه دونه واسه وبلاگ میخوام نذاشتن ...عکاسی ممنوعه ..همینجور وایستاده بودیم که یهو کی اومد؟ رضا یزدانی تند تند اومد یه مقدار پول به خیریه کمک کردُ بدو بدو از میانِ انبوهِ جمعیت متواری شد... بعدش خانمِ فاطمه گودرزی اومد همون  بازیگر گوگولیه...بگید شال و مانتوی چه رنگی پوشیده بود؟؟؟؟ بعله بنفش :) اونقده ناز بود...بعد به خیریه کمک کرد اما بدو بدو متواری نشد...کلی تو بازارچه گشت و خرید کرد :)

منم که هیچی دیگه چند باری از سر بازارچه رفتم تهش و بالعکس...بعد یه خانومِ خیلی مهربونی که ازش جوراب خریدم ، بهم هِی پیشنهاد خریدِ بیشتر میداد که منم هِی رد میکردم...بعد گفت خانوم به این خوشتیپی چرا خرید نمیکنی؟ منم گفتم جیبِ خالی پُزِ عالی :)))))

نتیجهٔ این گردشِ من این شد که اگر جیبتان کم پول است لطفا پا به داخل بازارچه های خیریه مگذارید مخصوصا اگر مکانِ آن خیریه ها در شمال شهر تهران باشد...آن وقت ممکن است کمی ، فقط کمی دچار یأسِ فلسفی شوید... :)


این هم تنها عکسی که توانستم به طور یواشکی بگیرم... خخخخخخ


۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۲
آزیتا م.ز
۱۴
اسفند ۹۲

خب میدونید از اونجایی که من کلی مرخصی استعلاجی و همچنین پارتیلاجی گرفتم ;) الان یه خانومِ اومده جای من که در نبودِ من کارها رو پیش ببره...هر چند که عمرا نمیتونه جایِ من رو پر کنه و این رو نه تنها من نمیگم بلکه تمومِ عالم میگن خخخخ ( یک خودشیفته فراهانیِ دچار کمبودِ محبت شده) حالا این خانوم خانومها روز اول که اومده به شرایطِ اتاق کارِ مای بدبخت گیر داده که چقد اَخه و پیفه !!!!هی چپ رفته،راست اومده که این خانم م.زاده انگار نه انگار که خانومه...چطور اینجا رو تحمل کرده و فلان و بهمان!!!فکر کرده اونجا دفتر کاخ سفیده که باید لوکس و تر و تمیز باشه نمیدونه اونجا چه خبره!!!اصن واویلاست ;) حالا از اتاق که بیخیال شده گیر داده به این آقای همکار ما که چرا نظافت عمومی و شخصی رو رعایت نمیکنید خخخخ...حالا من سر یه لیوان چایِ خودم ‌غُر میزدم، بهم میگفتن غر غروووو ،اینکه اومده به کفشهای کثیفِ همکار ما هم گیر داده....

حالا این خانومه قرار دوماه آزمایشی باشه که اگه خوب بود، به طور ثابت در کنار ما بمونه...ولی با فقدانِ وجودیِ من در آن محلِ کار خشن و هردمبیل که بنده نقش لطیفیزور(کلمه ای برگرفته از واژهٔ کاتالیزور به معنی نفری با نقش موثر در تلطیفِ اوضاع)  رو به خوبی ایفا میکنم...این خانوم بعیده بتونه عملکرد خوبی از خودش نشون بده!!چون فقط با گذشتِ چند روز از تلفیقِ نبودنِ من در مکانِ مذکور و غرهای مداومِ خانوم خانومها...و طیِ گزارشات رسیده و مخابره شده به بنده...بوی توطئه بدجور مشامِ اینجانب را پُر کرده و امیدوارم که این خانم دست از غر زدن و کندنِ گورِ خود و همچنین مرخصیِ بنده بردارند!!!


امضا : یک آزیِ خرکیفِ نگران من بابِ مرخصی

۱۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۰۱
آزیتا م.ز
۱۲
اسفند ۹۲

بادِ سشوار رو گرفته بودم زیر موهامُ ، افشونش کرده بودم که از پنجره نگاهم افتاد به



و دست به هنرنمایی زدم :)


۳۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۵۹
آزیتا م.ز
۱۰
اسفند ۹۲

خُب این روزها احتمالا من دیگه دارم به مرزِ جنون و ترکیدگی نزدیک می شوم... امروز 10 روز است که از عمل جراحی ام گذشته و من به جز یک بار که هفتهٔ پیش تا دکتر رفتم و برگشتم بندرت پایم را حتی از اتاق برادرم بیرون گذاشتم چه برسد به بیرون از خانه!!!! خانه آن هم چه خانه ای!!!! بزارید یک چیزی راجع به اینجا بهتان بگویم... خب دو سال و نیم است که پدر و برادرم به این خانهٔ کلنگی اسباب کشی کرده اند!!! خودِ خانه بسیار قدیمی ست و صاحبش فقط به پولی فکر میکند که سر ماه قرار است برود در جیبش! خانم سمیعی!!! از آن زنهایی که از دور که میاید باید بگویی یا اَبَرفَرض!!! از آن صاحب خانه هایی که برایش مهم نیس که اینجا تقریبا به یک هولوفتونی شبیه شده تا یک خانه!!! که تمامِ شیرهایش وقتی که تا آخرِ آخر بسته اند، حجمِ آبی اندازهٔ آبشار نیاگارا از خود عبور میدهند... و من مُدام هدر رفتن این همه آب را میبینم و مُدام دق میخورم و خودم را لعنت میکنم که چرا کاری از دستم بر نمیاید.....

همهٔ اینها به کنار ، ماندنِ مداوم در خانه ای که هنوز بعد از گذشتِ دو سال و نیم از ورود به آن، کارتُن های اسباب کشی در گوشه و کنار خانه هستند و وسیله ها روی هم هوار است، اگر خودِ مرگ نباشد ، میتواند با حبسِ ابد برابری کند!!!! تنها قسمتِ این خانه که کمی سامان دارد!!! ینی سر و سامان دارد نه اینکه مثلا آقا سامان دارد ها!!!!!! خخخخ اتاقِ برادرم است که دیشب دلش به حال منِ محبوس در اینجا سوخت و مرتب و تمیزش کرد تا کمی از دلْ پوسیدگیِ من جلوگیری به عمل آرَد!!(؟)

۴۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۷
آزیتا م.ز
۳۰
بهمن ۹۲

بچه ها هـــــــــــــــــــــــــــــــوچ نگران نباشید

آزی زنده است :)


حالم خوبه... فقط کمی بی حالم....الان از روی تخت به صورت افقی در خدمتتون هستم با اینا:


از همهٔ شماهایی که واسم دعا کردید و نگرانم بودید ممنونم....واقعا کلی واسم دلگرمی بودید.... موقعی که میخواستم برم بیمارستان همش تو ذهنم حرفهای خوب شما بود.... مرسی که هستید مرسی که خوبید !!!

۴۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۰۴
آزیتا م.ز
۲۸
بهمن ۹۲

عاغا طبق تقریبا معمول، بنده در سالن انتظار فرودگاه نشستم ، این بهترین قسمت خراب آباد است که اینترنتِ وایرلس را بدون هیچ دنگ و فنگی در گوشه و کنار فرودگاهش ول داده است!

میدانید این خیلی مسخره است که آدمها با اینکه میدانند چه استرس داشته باشند چه بی خیال عالم و آدم باشند، زمان، سوار بر لامبورگینی میاید و از رویشان رد میشود!اما چون آدمها چیز زیادی حالیشان نیست! باز هم هی استرس دارند و خودشان را دستی دستی به بوق فنا میدهند! مثل همین الانه من!!! مثلا من ۱۰ روزی است که از زور استرس دارم جر میخورم اما همین الان نزدیک بود که زمان، با لامبورگینی اش مرا زیر بگیرد!!!! البته از آنجایی که من،  به آزی تَر و فِرز معروفم جاخالی دادم! :)))))


+بچه ها مطمئن باشید که من هر وقت هوشیاریم سر جاش بیاد و بفهمم من کی ام ُاینجا کجاست و شما کی هستید حتما از حال روز خودم بعد از عمل بهتون خبر میدم...هووووووچ نگران نباشید! :)

۳۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۰۰
آزیتا م.ز
۲۷
بهمن ۹۲

هر بار رفتم با چند تا نابَلد رفتم!!!! هر بار هم بهِم نچسبیده!!!! همیشه حول بودیم و عجله داشتیم!!!! هیچوقتم هیچی نخریدم که بدرد بخور باشه!!!! خلاصه با اینکه چهار باری رفتم آبادان ولی همیشه احساس میکنم، خوب ندیدمش!!!! 

همیشه هم دلم به حالش میسوزه!!!! برای اینکه قرار بود چی باشه و الان چجوریه!!!! وقتی هنوزم بعد از این همه سال اون دیوارهای سوراخ سوراخ به چشم میخورن!!!! دست خودم نیس که ناخودآگاه ،غمگین میشم!!!!

یک سال و نیم پیش بود که با چند تا از دوستان رفته بودم ، آبادان!!!! واسه شام خوردن، اختلاف نظر پیش اومده بود!! یکی میگفت بریم جیگر بخوریم کنار شط! یکی میگفت بریم رستوران پاکستان!!!! منم که تابع جمع!!!! هیچی دیگه آخرم زور جیگرخورها چربید :) رفتیم جیگر زدیم!!! اما اون دوستمون هِی در وصفِ رستورانِ پاکستان گفت که چقدر قدیمی و چقدر غذاش خوبه و یه پلویی داره بنام پلویِ پاکستانی که خیلی خوشمزه است و خیلی زودم تموم میشه و این حرفها که داغش به دل ما موند تا همین پریروز که قسمت شد ما دوباره بریم آبادان و اینبار زورمون بچربه که شام رو بریم رستوران پاکستان بخوریم!!!!




خوب مِنو رو که آوردن....به جز دوتا غذا، بقیه غذاهایِ تقریبا معمول تو جنوب بودن!!! قلیه ماهی...قلیه میگو....ماهی با پلو و چند نوع کباب و خورشت و همون پلوی معروف رستوران ،که اسمش "مِتن بریانی با دال عدس" و "چِکن بریانی با دال عدس" بود! من خیلی گشنم بود و بوی خوشبوی ماهی سرخ شده پیچیده بود تو رستوران، دودل بودم که ماهی سفارش بدم یا این غذارو... همش به این فکر میکردم که اون سال اون دوستمون چقدر از این غذا تعریف کرده بود!!!! خلاصه با اینکه دلم خیلی ماهی میخواست همون غدایِ مخصوص رو سفارش دادم...


۳۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۲
آزیتا م.ز
۲۱
بهمن ۹۲

اینجا هوا بس جوانمردانه بهاری است :)


اونقدر بهاریِ که انواع بسیـــــــــــــــــــــــــــــــار متنوع پشه های اینجا نیز کُرور کُرور از تخم در اومدن و به شغلِ شریفِ سرویس کردنِ چشم و چالِ انسانها مشغولند :)


 یک پیاده روی در بعد از ظهر را ببینید!

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۳۰
آزیتا م.ز
۱۳
بهمن ۹۲

هوا تاریک شده بود و من کلی از خونه فاصله داشتم! داشتم تو پیاده رو تند تند میرفتم و به این فکر میکردم که از چه مسیر و وسیله ای استفاده کنم که زودتر به خونه برسم! بارونِ نم نمی که از عصر شروع به باریدن کرده بود، یهو شدید شد! اونقد شدید شد ،که در عرض چند دقیقه میتونست آدم رو موش آبکشیده کنه! خیلی گشنم بود! میخواستم یه قسمتی از مسیر رو با مترو برم!  ولی....ولی...وقتایی که بارون میگیره ، همه هجوم میارن تو ایستگاههای مترو! دوباره صدایِ شکمم رو شنیدم که به ناله و شکایت افتاده بود! یکم واستادم ، دور و برو اون سمتِ خیابونو یه نگاهی انداختم! گلوم هم به شدت به سوزش افتاده بود! حالِ خوشی نداشتم! اصلا دلم نمیخواست یکی از اون ویروسهایِ لعنتی رو گرفته باشم! رفتم اون سمتِ خیابون!

درو باز کردم، بوی عود همراهِ گرمایِ داخلِ کافه که بهم خورد، از تصمیمی که گرفته بودم خوشحال شدم! رفتم داخل! استرس داشتم یکم! ساعت نزدیکِ 9 شب بود و من کُلی از خونه فاصله داشتم! اما یه لحظه به خودم گفتم، به زمان و مکان فکر نکن! بزار یک دمنوش داغ حالتو جا بیاره! بیخیال، آسمون به زمین نمیاد که یه بارم تا دیر وقت بیرون باشی! یه میزِ کنارِ پنجره انتخاب کردم با همۀ بار و بندیلم ولو شدم رو صندلی! بیرونِ پنجره بارون خیلی شدید بود و از اینکه من این داخلم خیلی خوشحال بودم! انتهایِ کافه دور یک میز، چهار تا دختر نشسته بودند که صداشون و بویِ کاپیتان بلکِ دستشون ،کُل کافه رو ور گرفته بود! نا خودآگاه داشتم به حرفهایِ اونا گوش میکردم که کافی مَن(coffee man) خب، خدایی به قیافۀ پسرِ نمیخورد بهش بگم قهوه چی...همون کافی مَن اومد و مِنو رو دستم داد! منو رو باز کردم و همۀ صفحاتش رو ورق زدم اما اصلا میلم به هیچکدوم نمیبرد، مخصوصا با اون سوزش گلویی که داشتم! دوباره نگاهم افتاد به اون دخترها که تا سیگارِ یکیشون تموم میشد، نوبتی یکی دیگه شون سیگار روشن میکرد! انگار وظیفه داشته باشن که اجازه ندن واسه یه دقیقه هم که شده ، هوایِ کافه خالی از بویِ سیگار شه... خانم ، انتخاب کردید؟ چی میل میکنید؟ سرم رو آوردم بالا! یه لبخندی زدم و گفتم: راستش نمیدونم، شما به یه آدمِ در شُرُفِ سرما خوردن چی پیشنهاد میکنید!که یهو با یه انرژی ای گفت: اهل دمنوش خوردن، اگه باشید، یه دمنوشی داریم که واسه سرما خوردگی خیلی خوبه الان اسمش تو خاطرم نیس، با عسل و زنجبیل مخلوطش میکنیم! خب، خوبه...اگه خیلی بدمزه نیست همینو بیارید ممنون! نه مزه اش خوبه اگه اهل دمنوش خوردن باشید! داشتم فکر میکردم که این چه دمنوشیِ که من ازش خبر ندارم! باید چند دقیقه صبر میکردم تا بفهمم! باز بیرونو نگاه کردم!

کمی از شدتِ بارون کم شده بود، صدایِ یه سرفۀ خفیف اومد، سرم رو به سمتِ صدا برگردوندم! وا! چطور تو این چند دقیقه ندیده بودمش! تنها نشسته بود پشت یکی از میزها! یه سیگارِ خاموش هم دستش بود! یه فنجونِ کوچیکِ نیمه پُرِ قهوه هم جلوش! یهو به این فکر افتادم که من چرا هیچوقت دلم نمیخواد اسپرسو سفارش بدم! چرا از ترکیبِ اسپرسو با کیکِ شکلاتی خوشم نمیاد! همون ترکیبی که رویِ اون میز بود! مدام با سیگارِ خاموشش بازی میکرد! یه کتاب با قطعِ جیبی دستش بود که نمیتونستم ، عنوانشو بخونم! یه لحظه متوجه من شد که داشتم چند ثانیه ای براندازش میکردم! نگاهمو منحرف کردم! که چشمم افتاد به این نوشته، این مکان مجهز به اینترنتِ WiFi است. خب خوبه... تبلتم رو از کیفم بیرون کشیدم! اما خب رمز میخواست! منتظر شدم تا دمنوشم بیاد ،بعد از پسرِ رمزو بپرسم!

چاییم رسید! قیافش جذاب بود!  بعد پسرِ گفت اسمِ دمنوشش لَوِندِره (Lavender) ! پیش خودم گفتم، وا! خب اینکه خیلی تابلو بود چرا کلاس گذاشت؟! هیچی نگفتم و رمز رو از طرف پرسیدم! چند تا شماره بود! زدم تو تبلتم! دیدم سیگارِ خاموششو انداخت رو میز و موبایلشو از جیبش در آورد...انگار تازه یادش افتاده بود میتونه از اینترنت استفاده کنه! من یه سر به وبلاگم زدم...بیشتر از این یادم نیست! موبایلم زنگ خورد، با تلفنم کمی صحبت کردم، شیرینیِ کوچولو و خوشمزۀ کنار بشقابو خوردم، جرعه جرعه خوردنِ اون نوشیدنیِ گرمِ یکمی تند لذت بخش بود! کتاب و سیگار و موبایلشو همه رو پرت کرد رو میز، یه آهِ بلند کشید و سرشو گرفت مابینِ دستاش! ابروهامو بالا انداختم، حس و حالِ اون حالِ منم بهم میریخت! دیگه اون سمت رو نگاه نکردم!


مهر 92


نوشیدنی تموم شد! بارون تقریبا بند اومده بود، وسایلم برداشتم رفتم پشتِ کانتر تا حساب کنم! پسرِ پرسید :خوشتون اومد؟ آره ممنون...دوست داشتم! پول رو گذاشتم روبه روش...وقتی بقیه رو پس میداد، بهش گفتم فقط یه چیزی اگه خواستین فارسی رو پاس بدارید، میتونید بهش بگید اسطوخودوس! لَوِندِر همون اسطوخودوسِ خودمونه!گلهای بنفشش خیلی هم آرام بخشه! خدانگهدار!

۳۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۰۶
آزیتا م.ز