حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۱۰ مطلب با موضوع «روزی که گذشت» ثبت شده است

۲۹
اسفند ۹۲

امروز من اصن قصد نداشتم سفره بچینم ، از بس که فکر میکردم مطمئنا سفره خعلی زشت میشه!!! چون هیچ ظرف خوشگلی پیدا نمیشه!! اما ظهر یه دوست نازنینی با کلی انرژی بهم زنگ زد!! و کلی ترغیبم کرد، با حداقل امکانات سفره چیدم تا کنار شما و داداشم که تازه از گرد راه رسیده ، سال رو تحویل کنم :)

به سفره هفت سینمون نخندین بچه ها :)

مهم صفا و صمیمیته :)))


به افتخار همهٔ شما که به بی حفاظ رونق دادید :)

۳۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۲۷
آزیتا م.ز
۲۹
اسفند ۹۲

از اونجایی که شواهد نشون میده، افرادِ زیادی این اطراف نیستن :)) ولی بنده با عزمی راسخ همینجا هستم و تند تند از خودم پُست در میکنم تا نشون بدم که یه وبلاگ نویسِ اصیل خخخخ وبلاگش مثل ناموسشِ :))) و هیچ مناسبتی هرچند مهمی نمیتونه کاری کنه که وبلاگش یادش بره!!!

خب میدونید من چند سالی بود که شب عید سبزی پلو با ماهی نخورده بودم!!! یعنی درست از وقتی که شبهای عید مامانم نبود که با پایبندیِ راسخ این سنت رو بجا بیاره!!! تقریبا پنج سالی میشه!!! یک خانوادهٔ از هم گسیخته یک دردِ کهنه است که معمولا تو مناسبتهای خاص سر باز میکنه و اما مقابله کردن با این حسِ بدِ القا شده، نیرویِ عظیمی میخواد!!! البته که من سالهاست تلاش خودم رو برای خوب و شاد بودن کردم و میکنم :) زین رو دیشب سبزی خریدم تا سبزی پلو درست کنم :) و از اونجایی هم که خواستم شخص شخیصِ ماهیِ تُن هم در شبِ عید من سهیم باشه ، سبزی پلو با کنسرو ماهیِ تُن نوش جان نمودیَم :D چیه مگه؟ ماهی، ماهیِ دیگه!!! حالا چه سفید چه شوریده چه تُن!! :))))

خب از اونجایی هم که برادرم شمال به سر میبره، منُ سبزی پلو و ماهیِ تُن عزیز، دور هم شب عید را سپری کردیم :)



شما شب عید رسم دارید چی بخورید؟؟؟ سبزی پلو با ماهی؟ یا چیزهای دیگه؟ هرچند انگار کسی این دور و بر وقت نداره اما اگه دوس داشتین بیاین تعریف کنید یا اگه عکسی گرفتید برام بزارید تا منم با سفره هاتون شریک بشم :)

۳۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۱
آزیتا م.ز
۲۸
اسفند ۹۲

سلام سلام.....

ای بابا نزن عاغا....اون لنگه دمپایی حیفه دع پرت نکن!!! اوخ اوخ.... نزنید بابا !!!! بچه که زدن نداره حالا 24 ساعت نبودم!!! گناه که نکردم!!! عاغا من شرمنده ام اصن.... اوخ... حالا که یه لنگه اش رو پرت کردی بی زحمت اون یکی لنگه هم پرت کن ، لااقل جفت بشه بتونم استفاده کنم!!! فقط یه ذره آروم تر بزن، منو خدا زده دیگه، گناه دارم :)))))


خب جونم براتون بگه بنده دیشب مهمونی دعوت بودم با جمعی از دوستانِ بسیار با معرفت، گل، سنبل، دوست داشتنی و اهلِ حال!!! هر چی بگم کم گفتم اصن... :) به صرفِ خوشمزه جاتِ اساسی و چهارشنبه سوری و همچنین بزن و بکوب :دی خداییش جاتون خالی بود از ته دلم میگم ، تازشم همشم به فکرتون بودم (آیکونِ راستکی)

تو حیاط یه آتیش صمیمانه بود با کمی مخلفات:) البته یک عدد آقای شیطون هم تو جمع بود که علاوه بر دَر کردنیهای خوشگلِ بی صدا چند بسته کپسولی هم خریده بود که بعد از ترکاندنِ چند عدد ، موردِ خشم و غضب جمع قرار گرفت و کپسولیهایش توسط شخصِ شخیصی ضبط و بایگانی شد ;) سپس در قسمتی از تنِ بنده نیز عروسی شد خخخخخخ آیکونِ حال کردم!!! :دی


دیشب


الان که دارم این پست رو مینویسم، به ذهنم رسید که چه حیف شد دیروز بهتون نگفتم که همتون از چهارشنبه سوریتون عکسهای خوشگل بگیرید ، بعد واسم بفرستید تا یه پست با عکسهای شما بذارم!!! دلم میخواست ببینم شما چطور گذروندید... :)

حالا بریم که داشته باشیم قسمتی از چهارشنبه سوریِ دیشب را به روایتِ تصویر....

۳۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۶
آزیتا م.ز
۲۶
اسفند ۹۲
امروز دوباره سواره مترو شدم، میخواستم برم هفت تیر! نه واسه خاطر خرید، بلکه تو یه دفتری که اونجا بود کار داشتم!! اولش یکم نگران بودم... از شلوغی هراسون بودم اما بعدش گفتم بی خیال این همه آدم میرن دیگه، منم یکی از اونا :) هندزفری رو گذاشتم تو گوشمُ راه افتادم!!! موقع رفتن تو مترو با کمالِ ناباوری جا گیرم اومد تا بشینم!!! امام خمینی خط عوض کردم!!! راحت رسیدم هفت تیر!! وقتی از مترو خارج شدم، یعنی چه عرض کنم میخواستم خارج بشم!!! اونقد جمعیت بود که نمیشد واردِ پیاده رو شد!!!! اینبار تصمیم گرفته بودم اگه تنه ای خوردم ناراحت نشم...از شلوغی کلافه نشم... آروم برم کارم رو انجام بدمُ برگردم!!! سعی کردم لبخند بزنم!!! به آهنگهایی گوش بدم که پشت سر هم پِلِی میشن، دستفروشها رو نگاه کنم!!! احساس آرامش رو تمام مدت تو وجودم پخش کردم و چقدر خوب بود!!!!حتی یه شلوار خریدم!!! شلواری که کلی جاها دنبالش گشته بودم!!! یهو جلوم ظاهر شد!!! :) به مردهایی که نگاهشون رو تنم سنگینی کرد اهمیتی ندادم، به متلکها توجهی نداشتم !!! هیچ چیز نتونست لبخند منو ازم بگیره!!! چون سفت بهش چسبیده بودمُ عمرا نمی خواستم کم بیارم! :)
موقع برگشت جمعیت داخل مترو سه برابر شده بود!! به زور سوار شدم!!! اونقدر فشار بود که حتی وقتی موبایلم زنگ خورد نمیشد از تو کیفم بیارمش بیرون!!!! اما من یه لبخند گنده گذاشته بودم رو لبام!!! :) انتهای واگن دوتا خانم دعواشون شد، یکیشون فحش میداد اون یکی کتک میزد البته ازدحامِ جمعیت اجازه نمیداد من چیزی رو ببینم اما صداشون میومد ولی برعکسِ همیشه که از دعوا ، پریشون احوال میشم اینبار خندم گرفته بود!!! وقتی لبخند زدم ، خانومی که روبه روم وایستاده بود و فقط 10 سانتی متر صورتش از صورتم فاصله داشت هم اخماشو باز کردُ خندید!!!
از مترو که پیاده شدم راحت تاکسی گیرم اومد اونم صندلی جلو که واسه وضعیت نشستنِ من که مجبورم مث خرچنگ کج بشینم همه جا، خیلی مناسبتره!!! از پلِ عابر دم خیابونمون که اومدم این ور، نظرم به طرف کوهها جلب شد، کوههایی که بادِ شدید سر ظهر غبار رو از تنشون برده بود!!! چقدر شفاف بودن!! وارد پارکِ جلوی خونمون که شدم ، موسیقی تو گوشم بودُ چشمم به کوهها ، ساعتی از روز بود که من همیشه عاشقشم، ینی پیش از غروب خورشید، پارک خلوته خلوت.....یه حسی داشتم!!!! با اینکه کتف و کمرم به شدت درد میکرد اما در یه حس خوب معلق بودم!!! اون لحظه میتونست بهترین لحظه ها باشه!!!! یه ندایی درونم می پیچید!!! سالِ روبرو سالِ خوبیه سالِ خوبیه...تو فقط لبخند رو رویِ لبهات نگه دار، همین! :)


چند ساعت پیش
همین جا :)

۳۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۰۲
آزیتا م.ز
۲۵
اسفند ۹۲

درسته که امروز ناهار نخوردم اما عوضش عصرش داداشم یه حالِ اساسی بهم داد و مرا بعد از دو سال به مُراد دلم رسوند :)

یعنی راستش رفتیم دیزی بزنیم، تموم کرده بود....مجبور شدیم اینو بزنیم...مجبور شدیم، میفهمید؟؟؟؟ مجبــــــــــور! خخخخ



میدونید کِلَپچ از اون غذاهاییِ که دوستدارانش،فداییِ آنند و دوست ندارانش دچارِ حسِ انزجار به آن :D

یه سری به به و چه چه سر میدن یه سری اَخ و پیف خخخخخ

منم که اصلا تابلو نیس جزِ کدوم دسته ام؟ :))))

خداییش تو زمستونُ هوای سرد یا ملس ده برابر میچسبه...

موقع تناوُل به یادِ بر و بچِ کله پاچه خور بودم ;) از جمله حاجی و خانم مهندس :)

۳۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۹
آزیتا م.ز
۲۳
اسفند ۹۲
نمیدونم فقط من این احساس رو دارم یا بقیه هم مثل من هستند...تماشا کردنِ آسمون هیچوقت واسم عادی نمیشه! انگار نه انگار که 27 سالِ هر جا رفتم آسمون همین رنگِ! دیدنِ آسمون منُ سر ذوق میاره!!! منُ تو خودش غرق میکنه!!! من عاشق آسمونم!!!


شما رو مهمون میکنم به یه فنجون آسمون :)



20 اسفند 92
ساعت 5 بعدازظهر

بر فراز آسمان

۳۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۶
آزیتا م.ز
۲۲
اسفند ۹۲

ترکِشهای تولد ادامه دارد... صبر پیشه کنید لطفا!


هم اکنون ، دوستی فرشته خوی ، محبتِ سرشارش را که از خوبیِ خودش نشئت میگیرد ، کادو پیچ شده با پیک ، دمِ در خانهٔ ما فرستاد!!!



نگو پیکِ بیچاره دیروز هم در آن باران تند تا دمِ خانهٔ ما آمده بوده اما زنگِ ما نزده بود و بیچاره او و بیچاره من که منتظرش بودم!!! اما امروز صدای موتورش را شنیدم بعد تا سینه کله ام را از پنجره بیرون آوردم، داد زدم ببخشید پیک هستیــــــــــــــد؟؟؟؟؟ سرش را بالا آورد با یک نیش تا بناگوش باز شده که اطرافش را موهای قِژقیلی (همان مجعد) فراگرفته بود مواجه شد و در حالی که خیلی سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد ، گفت بعله!!!


بشنوید آهنگِ دلِ من را :)

منُ این همه خوشبختی محاله محاله محاله.....


آزیتا در حالِ قِر دادن و بشکَن زدن و محو شدن در افق :))))

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۲
آزیتا م.ز
۲۰
اسفند ۹۲

خب بعد از چند سال سپری کردنِ شب و روزِ تولد در سوتُ کوریِ مطلق و یا حتی تنهاییِ مفرط، امسال آدمهایِ دوست داشتنی تولدِ من رو رنگی و شاد و با طراوت کردن! کاری کردن که تولدِ 27 سالگی من بره تو لیستِ روزهایِ خاطره انگیز...

وجودِ تک تکِ شما گرما بخشِ این روزهایِ زندگیِ منِ! از خدا که پنهون نیست از شما هم همچنین، همه میدونن که من آدمِ تعارفی ای نیستم...پس مطمئن باشید که این رو از صمیمِ قلبم میگم...از همۀ شمایی که بهم تبریک گفتین..به یادم بودید و یا من رو سورپرایز کردید از تهِ تهِ اعماقِ قلبم ممنونم ... از شما دوستهایِ مشهدیِ خوبم که واقعا کاری کردید که تصمیمِ ییهوییِ مشهد اومدنم به یکی از بهترین تصمیماتِ زندگیم تبدیل بشه، خیلی خیلی ممنونم...شما بیشتر از اونی که من استحقاق (عجب کلمۀ قلمبه سُلُمبه ای خخخخ) رو داشتم بهم محبت کردید... گوجه سبزِ عزیزِ خوشمزه ام که کلِ وقت و همچنین کلی مایه از کیفِ پولش (آیکونِ شرمندگی در حدِ لالیگا) رو تو این سه روز برایِ من گذاشت...که گرمایِ محبتش رو که همیشه از دور احساسش میکردم، از نزدیک نثارم کرد... خانم هموستاتِ گُل که با سورپرایزش و کادوهایِ خیلی خیلی خوشگلش کاملا در حدِ تیم ملّی هیجان زده ام کرد... و النای مهربون با دخترِ گُلتر از خودش حانیه جون که امروز مدرسه رو پیچوند تا بشه که هم دیگه رو ببینیم و من بفهمم که آدمها هنوز هم خوبن...هنوزم مهربونن ...که اگه بابایِ من اصلا یادش نیست امروز تولدِ من بوده که اگه مامانم روزهایِ میلادی و شمسی رو قاطی کرده بود و فکر کرده بود تولدم دیروزِ...اما اونا با حضورشون با گرمای مهر انگیزشون نه تنها نذاشتن امروز دلِ من بگیره بلکه یکی از بهترین روزها رو برای من رقم زدن ....

و همۀ شماهایی که با اینکه همدیگه رو ندیدیم و یا حتی نشنیدیم...اما حضورِ تک تکتون واسه من اینجا مهمه حتی شماهایی که خاموشید...یا حتی اونایی که بی معرفتید:) که وقتی سر و کلۀ یکی تون پیدا نیست نگرانتون میشم بهتون فکر میکنم.. و یه جورایی از خیلی از اطرافیانِ نزدیکِ من به من نزدیکترید....مرسی که هستید مرسی که خوبید مرسی که من رو تحمل میکنید...مرسی که قضاوت نمیکنید مرسی که از زیباییهای روحتون به من هدیه میدید...مرسی که....مرسی که خیلی چیزها....الان چونه ام گرم شده هِی دارم فَک میزنم یکی بیاد منُ از برق بکشه !!!کمــــــــــــــــــــــــــک :)))

۳۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۱
آزیتا م.ز
۱۹
اسفند ۹۲

خُب من هیچ وقت از قدم گذاشتنم به این دنیا اونقدرها راضی نبودم!!! اما روزِ تولدم رو خیلی دوست دارم...همیشه از اینکه بگم بیستِ اسفند احساسِ خوبی بهم دست میداده...کلا بیست گفتن یکجور انرژی خاصی داره انگار...:)

از بچگی عاشق تولد بازی بودم، بیشتر از اونی که دلم بخواد صاحب تولد باشم دلم میخواست مهمونِ جشن تولد باشم...کلا نه اینکه فقط با روزِ تولدِ خودم حال کنم ها نه!!! با تولدِ همهٔ اطرافیانُ دوستانم حال میکنم!!! اصن به نظرم واسه کسی که روزِ تولدشه جشن میگیرنُ جنگولک بازی در میارن تا یادش بره یه سال به پیر شدن نزدیک شده و غصه نخوره خخخخخخخ ;) منم که استادِ جنگولک بازی :D

شاید این حسِ درستی نباشه اما من از 25 سالگی به بعد احساسِ در سراشیبی بودن بهم دست داده! البته ممکنِ مسخره به نظر بیاد اما همینه که هست...خب من امسال در شب تولدم بر خلافِ چند سالِ اخیرِ گذشته احساسِ اندوه و تنهایی ندارم...امسال میونِ دوستهای مهربونی مث شما...مث همهٔ شماهایی که به من لطفِ بی اندازه دارید، احساسِ خوبی دارم! مرسی که هستید مرسی که اینقد خوبید... دوستون دارم :-*

در ادامه مطلب عکس

۶۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۸
آزیتا م.ز
۱۸
اسفند ۹۲

لطفا دست به گیرنده هایِ خود نزنید، صدای آزی را از مشهد میشنوید.... بعله بعله به گوشهای خود شک نکنید... اینجا مشهد است و بنده هم آزی هستم :) کوچیکه شما :)

خوب اینکه من الان مشهد هستم هیچ ربطی به هیچی نداره جز ارتباط مستقیمی که با تصمیماتِ ناگهانی و دلِ خجسته ام دارد!!! بعله!!! همین که من ییهو دلم برایِ دوست جونم گوجه سبز ، پر زد و خودم سر از مشهد در آوردم... :)


خب همین الانه الان که مناز هتل در خدمتتان هستم، بنده از ساعت پنج صبح یک کله بیدارم و بعد از پریدن از فرودگاه مهرآباد و رسیدن به مشهد نیز کُلی مشهدگردی کرده ام... و بهترین قسمتش این بود که شخصی رو برای اولین بار تو زندگیت ببینی اما باهاش اونقدر احساسِ صمیمیت، دوستی و نزدیکی کنی که انگار صد سالِ میشناسیش :) من گوجه سبز رو خیلی دوست داشتم مثلِ خواهرِ نداشته ام... اما الان خیلی خیلی خیلی بیشتر دوسش دارم :) امروز به طور قطع یکی از بهترین روزهای زندگیم بود ;)

در ادامه میتوانید گوشه ای از امروز را ببینید :)


ناهار به صرفِ جیگر ;)


۶۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۰۶
آزیتا م.ز