حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۸۶ مطلب با موضوع «یادم میاد که...» ثبت شده است

۲۹
اسفند ۹۲

از اونجایی که شواهد نشون میده، افرادِ زیادی این اطراف نیستن :)) ولی بنده با عزمی راسخ همینجا هستم و تند تند از خودم پُست در میکنم تا نشون بدم که یه وبلاگ نویسِ اصیل خخخخ وبلاگش مثل ناموسشِ :))) و هیچ مناسبتی هرچند مهمی نمیتونه کاری کنه که وبلاگش یادش بره!!!

خب میدونید من چند سالی بود که شب عید سبزی پلو با ماهی نخورده بودم!!! یعنی درست از وقتی که شبهای عید مامانم نبود که با پایبندیِ راسخ این سنت رو بجا بیاره!!! تقریبا پنج سالی میشه!!! یک خانوادهٔ از هم گسیخته یک دردِ کهنه است که معمولا تو مناسبتهای خاص سر باز میکنه و اما مقابله کردن با این حسِ بدِ القا شده، نیرویِ عظیمی میخواد!!! البته که من سالهاست تلاش خودم رو برای خوب و شاد بودن کردم و میکنم :) زین رو دیشب سبزی خریدم تا سبزی پلو درست کنم :) و از اونجایی هم که خواستم شخص شخیصِ ماهیِ تُن هم در شبِ عید من سهیم باشه ، سبزی پلو با کنسرو ماهیِ تُن نوش جان نمودیَم :D چیه مگه؟ ماهی، ماهیِ دیگه!!! حالا چه سفید چه شوریده چه تُن!! :))))

خب از اونجایی هم که برادرم شمال به سر میبره، منُ سبزی پلو و ماهیِ تُن عزیز، دور هم شب عید را سپری کردیم :)



شما شب عید رسم دارید چی بخورید؟؟؟ سبزی پلو با ماهی؟ یا چیزهای دیگه؟ هرچند انگار کسی این دور و بر وقت نداره اما اگه دوس داشتین بیاین تعریف کنید یا اگه عکسی گرفتید برام بزارید تا منم با سفره هاتون شریک بشم :)

۳۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۱
آزیتا م.ز
۲۷
اسفند ۹۲

دیروز داداشم داشت تو کمد قدیمیش دنبال یه چیزی میگشت، یهو گفت آزی یه چیزی نشونت بدم کَفِت میبره!!! گفتم چی؟؟؟!! :دی

بعد یهو یه کاغذ داد دستم :)

گفتم عَعَعَعَعَعَعَعَعَـــــــــــــــــــــــــــ .....

۳۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۳۵
آزیتا م.ز
۲۱
اسفند ۹۲

یه دختر چشم سبز خیلی خوشگل و خانومی تو مدرسه مون داشتیم اسمش تارا بود... فامیلیشم یادمه تازه، ولی نمیگم :) این هیچوقت با من همکلاسی نبود اما من از بس ازش خوشم میومد ، یجورایی هِی میرفتم که خودمُ باهاش دوست کنم (آیکونه خود چپانی به یه نفر) البته اون خیلی دختر آرومی بود برعکسِ من!!! زیاد پر شور و شرر نبود!!اما من فکر میکردم شاید چون خیلی با من رفیق نیست اینجوریه... تا روزی که کارت دعوتِ تولدش رو واسم آورد....ینی داشتم ذوق مرگ میشدم که منم جز دوستاش حساب کرده و واسم کارت نوشته بود... اونجا بود که تازه فهمیدم تارا با همه آروم و سر سنگین برخورد میکنه نه فقط با من... هنوز بعد از این همه سال نه تنها جزئیات صورتش یادمه بلکه راه پله و آسانسور خونشونم یادمه در حالی که از آدرسشون چیزی تو ذهنم نیس :)


۳۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۲۲
آزیتا م.ز
۱۹
اسفند ۹۲

خُب من هیچ وقت از قدم گذاشتنم به این دنیا اونقدرها راضی نبودم!!! اما روزِ تولدم رو خیلی دوست دارم...همیشه از اینکه بگم بیستِ اسفند احساسِ خوبی بهم دست میداده...کلا بیست گفتن یکجور انرژی خاصی داره انگار...:)

از بچگی عاشق تولد بازی بودم، بیشتر از اونی که دلم بخواد صاحب تولد باشم دلم میخواست مهمونِ جشن تولد باشم...کلا نه اینکه فقط با روزِ تولدِ خودم حال کنم ها نه!!! با تولدِ همهٔ اطرافیانُ دوستانم حال میکنم!!! اصن به نظرم واسه کسی که روزِ تولدشه جشن میگیرنُ جنگولک بازی در میارن تا یادش بره یه سال به پیر شدن نزدیک شده و غصه نخوره خخخخخخخ ;) منم که استادِ جنگولک بازی :D

شاید این حسِ درستی نباشه اما من از 25 سالگی به بعد احساسِ در سراشیبی بودن بهم دست داده! البته ممکنِ مسخره به نظر بیاد اما همینه که هست...خب من امسال در شب تولدم بر خلافِ چند سالِ اخیرِ گذشته احساسِ اندوه و تنهایی ندارم...امسال میونِ دوستهای مهربونی مث شما...مث همهٔ شماهایی که به من لطفِ بی اندازه دارید، احساسِ خوبی دارم! مرسی که هستید مرسی که اینقد خوبید... دوستون دارم :-*

در ادامه مطلب عکس

۶۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۸
آزیتا م.ز
۱۲
اسفند ۹۲

عاغا بنده تقریبا به طور کامل ، چهار سالِ دانشگاه رو در دورهٔ لیسانس ، سرِ کلاسهام با یه همچین صحنه ای مواجه بودم =]


نقاشی شده در paint

توسط آزی

دقایقی پیش ;)

۳۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۵۷
آزیتا م.ز
۱۱
اسفند ۹۲

خُب بزارید داستان عکسِ پُستِ قبل رو بگم واستون.... بچه ها یه چند دقیقه آروم باشید ، به روح منُ امواتم چیزی نثار نکنید تا ماجرا رو بگم واستون...

ماجرا اینه که داداش من  از اون محصلهایی بود که اصلا با مدرسه و درس و کتاب میونهٔ خوبی نداشت، دقیقا برعکسِ من!!! البته یه جورایی حقم داشت... کلا از روز اول مدرسه رفتنش شانس نیاورده بود! همیشه یه مُشت معلمهای نچسبِ مزخرف نصیبش شده بودن که نه تنها نتونسته بودن این بچه بیچاره رو به درس علاقه مند کنن بلکه کلا ریده بودن تو هر چی شوق و ذوق این بچه است!!!!

یه بار برادرم کلاس سوم بود... که با گریه اومد خونه!!! من همینجوری وا مونده بودم که چی شده؟ چند بار ازش پرسیدم!!! به خیالم گفتم لابد با دوستاش مشکلی براش پیش اومده چون سابقه نداشت که واسه نمره و این حرفها گریه کنه...ماهم دیگه به نمره های متوسط و یا گاهی پایینش عادت کرده بودیم... یهو با یه بغضی گفت : صفر داده!!! دیکته بهم صفر داده!!! من بیست میشدم ، بهم صفر داده...منو میگی شاخهام در اومده بود!!! گفتم چــــــــــــــــرا عاخه؟ که دفترش رو از کیفش در آورد، با گریه ورق زدُ گفت به خاطرِ این !!!!!!!!!

دفترش رو نگاه کردم، دیدم معلمِ بیشعورش رو کُلِ دیکته اش خط زده و یه صفر گذاشته پایینش به چه بزرگی اونم دیکته ای که بچه بدونِ غلط و خیلی تمیز نوشته... فقط به خاطر اینکه بچه آخرش خواسته یه خلاقیت به خرج بده و مثلا دیکته اش رو خوشگل کنه و به جای پایان بنویسه ...تازه اصلا کلمهٔ پایان جزء کلماتِ دیکته نبوده!!!! به داداشم گفتم خودش گفت بخاطره این بهت صفر داده؟؟؟؟ گفت آره!! گفته بهت صفر میدم تا یادت بمونه دیگه مسخره بازی در نیاری!!!!!! معلم احمق به اینکارِ بچه می گفت مسخره بازی!!!!!!!؟؟؟

به هر حال مامان من فردای همون روز رفت مدرسه و حسابی اون چاقالویِ بی ذوق رو شُست و انداخت رو بند!!! اما این کار هیچ وقت نتونست،اون تاثیرِ بد و وحشتناکی که این عملِ نسنجیده، بی آگاهی و مزخرفِ اون معلم رویِ ذهنِ من و داداشم گذاشت ، پاک کنه!!! امکان نداره من کلمهٔ پایان رو آخرِ هر چیزی یا هر جایی ببینمُ یاد این ماجرا نیفتم!!!!

اتفاقا همین معلم که خدا رو شکر اسمشم یادم نیست، دو ماه بعد از این ماجرا سکته کرد!!! و عجیب ثابت کرد که آدمهایِ بداخلاق و عُنُق ، نه تنها به اطرافیونشون آسیب میزنن بلکه بیشتر از همه خودشون رو نابود میکنن...

خُب این بود ماجرای این ، من معذرت میخوام اگه نگرانتون کردم :دی... عاغا زیاد فحش ندید به خدا گناه دارم خخخخ

۴۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۰۹
آزیتا م.ز
۰۹
اسفند ۹۲

زن بابام یه خواهر داشت ، قد بلند، خوشتیپ، خداییش واسه دورهٔ خودش جز خوش قیافه ها حساب میشد...آرایش غلیظم که میکرد، تو خیابونم بلند بلند میخندید... جواب همه رو هم میداد!!! از شوهرش طلاق گرفته بود....میگفتن شوهره طلاقش داده...خلاصه قیافش خیلی مال بود ولی خیلیها معتقد بودن عقلش، شیرین میزنه،بهش میگفتن پری خُله...کلا زیاد به همه حال میداد!!! اسمش به نیکی سر زبونها نبود!!! ولی یه خصوصیتِ خوبی داشت من خیلی باهاش حال میکردم، اونم این بود که هرچی ازش میپرسیدی، بدون توجه به مخاطبش، صاف و پوس کنده و بلند و رُک، زارت جواب اصلِ کاری رو میذاشت کف دستِ یارو!!اهل مخفی کاری نبود...به اصطلاح سیاست میاست حالیش نبود!!!

یه بار من و این پری خانم تو پارک نشسته بودیم که یادم نیست منتظر چی یا کی بودیم!!! به فکر این افتادم که از این خصوصیتش سوء استفادهٔ ابزاری کنم :)) یهو گفتم پــــــــــــــــــــــری؟ گفت : هوم! گفتم بچه دقیقا چطور بوجود میاد؟!؟!

بعله همون سوالِ معروف و همیشگی!!! البته خودم از قبل یه چیزهایی میدونستم اما مطمئن بودم پری همه چیز رو با دقتِ یک هزارم برام تعریف خواهد کرد و من دیگه هیـــــــــــچ سوالی تو ذهنم باقی نخواهند ماند!!!و حدس من دقیقا درست بود...با آب و تاب هر چه تمامتر شروع کرد که .........

و اینگونه بود که پری همه چیز را از بِ بسم الله تا اعماقِ فیها خالدون برای من در آن بعد از ظهرِ به یادماندنی، شکافــــــــــــــــــــت :دی

۳۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۴۹
آزیتا م.ز
۰۶
اسفند ۹۲

اسمش داوود بود، نه نه...صبر کنید! داوود نبود ، اسمش احمد بود...فکر کنم پسر خوبی بود...این فقط یک فکرِ خوش بینانه است!!! اما خُب سیگار که نمیکشید...فکر کنم اهلِ خلاف هم نبود!!!!چیز زیادی ازش به خاطر ندارم! خُب نباید هم داشته باشم ! چون فقط دوبار دیدمش!! دوبار برایِ همیشه!!! به جز موهای بور و بلند و کمی فر دارش و لپهای گُل انداخته اش یا شاید شانه های پهنش ، هیکل درشتش و چشمهای رنگی اش که یادم نیست عسلی بود یا سبز کمرنگ یا آبی یا مخلوطی از اینها چیز زیادِ دیگری ازش یادم نمیاد....ها چرا پیراهنِ آبی نفتیِ خط اتو دارش و آن انگشت شستِ کذایی!!!! همان انگشتی که من تمام مدت در تلاش بودم تا از خیره شدن بهش خودداری کنم اما به سختی... هیچ وقت بعد از آن انگشتِ شستی به آن پهنی ندیدم!!! همش احساس میکردم خدا این انگشت را اشتباهی خلق کرده است...باید عمودی می آفریدش اما افقی نصبش کرده!!!احمد را با آن انگشتِ شست ، میتوانم خـــــــوب به یاد بیاورم!!!

در همان دومین دیدارمان ، مرا از زنْ بابایم خواستگاری کرد!!!! مهناز مانده بود ، چطوری جلویِ خنده اش را بگیرد!!! منم که کلا جدی نگرفته بودم!!! اما مثل اینکه احمد خیلی جدی بود... مانده بودم از چه چیزِ یک دخترِ دوازده سالهٔ پانزده سال پیش، خوشش آمده بود....میگویم 15 سال پیش چون دخترهای 12 سالهٔ آن موقع با 12 ساله هایِ الان خیلی فرق داشتند...خُب اعتراف میکنم من در دوازده سالگی آنقدرها هم چشمُ گوشم بسته نبود...اما ظاهرم کاملا دست نخورده بود....یادم است آن زمانها تعداد تارهای ابروها و سیبیلهای ما را در مدرسه زیرِ نور خورشید میشمردند...پس تعجبی نداشت که ....که پشت لب من پُر از کُرک باشد!

حالا چشمِ احمد مارا گرفته بود..میگفت مهندس کشاورزی ست ...نه نه مکانیک!!! نمیدانم یک مهندسی ای که "کاف" داشت!!!! همان مکانیک بود به گمانم!!! 26 سالش بود...پیش خودش هم فکر میکرد من 17 سالم است!!! اصلا در مُخیله اش نمیگنجید که پنج سال کوچیکتر باشم!!! پسر خالهٔ یکی از فامیلهای زنْ بابایم بود!!! نسبت فامیلی آن طرف را با مهناز یادم نیست اما میدانم احمد پسرخالهٔ اون بود... خلاصه خیلی جدی یک دل نه صد دل عاشق شده بود!!! مهناز، اِمُ اومی کرد و گفت آزی 12 سالش است.... احمد را میگویی انگار در یک آن تمامِ عضلاتِ بدنش شُل شده باشند ، مثلِ ماست وا رفت رویِ صندلی...در حالی که من زُل زده بودم به آن انگشتِ شستِ عجیب، غریبِ کذایی....

۴۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۴۶
آزیتا م.ز
۰۶
اسفند ۹۲

بیل رو دستش گرفته بودُ افتاده بود به جونِ زمینِ کشاورزیِ پدریش که برایش به ارث مانده بود! هِی زیر لب میگفت باید چند تایی همین جاها باشند، خودم اینجا سیب زمینی کاشتم، یه کم تحمل کنید چند تا از اون کوچولوهای خوشمزه سر و کله شون پیدا میشه!!! ما هم با چشمهایی که از شادی برق میزد ، بیل زدنش را تماشا میکردیم!! اگه زودتر می آمدیم ، اینقدر هوا سرد نمیشد!!!! عب نداره آتیش روشن کنیم گرممون میشه.....آهاااااااا ایناهاشون.....این سیب زمینیهای فینقیلی جون میده واسه تنوری شدن زیر خاکستر....آعـــــ اینم چند تا دیگه..... بسه دیگه!!! بسه...کُلی هم بادمجونُ گوجه آوردیم.....اوووووووووم نگــــــــو ...من میمیرم واسه بادمجون کبابی با نمک.....واییییی...



اسفند ماه 1390

یه جایی نزدیکای ورامین



بچه ها بدویید تا هوا تاریکتر از این نشده یکم چوب جمع کنید که آتیش رو به پا کنیم....خورشید که میرسه به اینجایِ آسمون، انگار دستشوییش گرفته باشه تندتر میره خونشون.......کِر کِر خندهٔ همه رفت هوا.......خُب خورشید حق داره دیگه خخخخخخخ

وایییییی من میتونم یک کیلو بادمجونِ کبابی رو که بوی دود گرفته ، تنها تنها بخورم......بیا این سیب زمینی ها رو بزار زیر خاک آتیش... برم تارمُ از تو ماشین بیارم تا این سیب زمینی ها بپزه... واستون تار بزنم....با هم آواز بخونیم....تا اون موقع بادمجونهام به نفع سیب زمینی ها هضم شده، معده هاتون جا باز میکنه.... عاغا شما تار میزنی ، اجازه رقصم هست؟ آره بابا، تاریکیِ کی به کیه!!! هر کی خواست برقصه ....

۴۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۵۱
آزیتا م.ز
۳۰
بهمن ۹۲

با اینکه از چهره اش مشخص بود که یک زن جا افتاده است اما از زیبایی اش چیزی کم نشده بود....هیکلش آنقدر خوب بود که باورم نمیشد دو تا بچهٔ بزرگ دارد...خنده اش به عمق مهربانی اش بود.... همراه مادر شوهرش آمده بود بیمارستان...با یکدیگر تُرکی حرف میزدند... مادر شوهرش هم زن ناز و خوشگلی بود!!! آمده بود زانویش را عمل کند...کمی باهم حرف زدیم....ازم پرسید که چی شده که این بلا سر کمرم آمده!!!

برایش تعریف کردم، گفتم که دردِ مداوم چقدر روحم را خراش داده و نازک کرده!!! گفتم که طوری شده که اشکم دم مَشکم شده است!!! همش با اون قیافهٔ مهربانش لبخند میزد و میگفت : آخی، الهی...بعد پرسید چند سالم است گفتم متولد 66 هستم!!! تعجب کرد...یک آخی گُنده گفت!!! دستش را مهربانانه گذاشت پشتم و گفت همش سه سال از دخترش بزرگترم!!!

انگار برای من بیشتر از مادرشوهرش نگران بود...دلش سوخته بود لابُد که من چه تنها آمدم بیمارستان....وقتی داشتم میرفتم که برم اتاق عمل، چند بار بلند گفت که نگران نباش....من اینجا هستم...دعایت میکنم.... زود خوب میشی...تو جوونی...خوشگلی :)


خواب و بیدار بودم که گرمای دستِ مهربانی را احساس میکردم.... گاهی موهایم را هم نوازش میکرد!!! چشمم را که باز کردم ،همان لبخند مهربان را دیدم!!! خوب یادم نبود....تو خواب و بیداری ...بهم گفت خوبی آزیتا؟ نترس من اینجام ...چیزی نیس همه چی خوبه!!!! داداشت هنوز نیومده....زودی میادش....یادم نمیاد کسی اینقدر گرم و صمیمانه و طولانی... دستمو تو دستش گرفته باشه....یادمه یکم نازم کرد اما من مَنگ بودم....خوابم بُرد!!! وقتی بیدار شدم... یه کاغذ کنار تختم بود که روش شماره تلفنش رو نوشته بود.... جلو شماره هم نوشته بود صفیه! و یه خط زیرش نوشته...


تو همین چند ساعت اینقدر دوسِت دارم ، که میتونی مثلِ مادرت رو من حساب کنی !

۳۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۴۲
آزیتا م.ز