حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۸۶ مطلب با موضوع «یادم میاد که...» ثبت شده است

۳۰
فروردين ۹۳

خیلی جاهای خونه تار عنکبوت بسته بود... اما عنکبوتها کجان خدا عالمه!!! میگن هر آدمی تو زندگیش نمیدونم چندتا عنکبوت رو تو خواب میخوره! جدی میگم این قضیه علمیِ... بی خود نیست که الان کلی از جاهای خونهٔ من تار عنکبوت بسته بود اما عنکبوتهاش مفقود الاثرن دیگه! حالا از نظر من زیادم مهم نیس اگه خورده باشمشون یا در آینده بخورمشون، مهم اینه که متوجه خوردنشون نشم :دی

یه دوستی دارم ، تو همین خراب آباد زندگی میکنه بواسطهٔ شغل شوهرش...این فوبیای مارمولک داره! یعنی اگه مارمولک از صد فرسخیش رد شه رنگش مث گچ سفید میشه، دست و پاش میلرزه...اصن یه حالی میشه! من تا حالش رو ندیده بودم باورم نمیشد که قضیه اینقد جدی باشه... اون وقت آدم اینجوری باشه بعد مجبورم باشه تو یه همچین جایی زندگی کنه... یعنی همین دیروز که پام رسیده اینجا تا الان شیش، هفت تا مارمولک دیدم! کلا هوا که گرم بشه ، میشه همه جا در حالِ همه کار دیدشون! یعنی حیثیتم که ندارن ، یهو هوس کنن وسط راه پله و پارکینگم میپرند رو هم عشق و حااال :))))

من خونه قبلی که بودم اونجا پاتوقِ مارمولکها بود... بعد یدونه کوچولو هم اومده بود تو خونهٔ من رفته بود تو اتاق پشتی... منم زیاد از اون اتاق استفاده نمیکردم ، بیشتر انباری شده بود!! خلاصه مارمولکی رو ولش کردم به حال خودش ، اونم واسه خودش تو همون اتاق سکنا گزیده بود! گاهی صبحهای زود که هنوز یادش نیفتاده بود بره قایم شه چشمم به جمالش روشن میشد... خلاصه این مارمولکی همونجا بووووود تا روزی که من میخواستم از اون خونه اسباب کشی کنم ... اتاق که خالی شد اینم ترسید پرید وسط خونه....عاغا گنده ای شده بود! گنده ای شد بود که نگووووووووووو....قشنگ اندازش پنج برابر شده بود... اینجوریه که به همه میگم مواظب باشن هر کی بیاد خونه من کنگر بخوره ، لنگر بندازه، موقع رفتن مطمئنا با اضافه وزن میره! از من گفتن بود :)))))

۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۳۴
آزیتا م.ز
۲۹
فروردين ۹۳

دو رنگ بود، نصفش قرمز بود نصفش آبی!وقتی میومد بالا کُلِ دستم رو پُر میکرد! عاشقش بودم یجورایی بهش اعتیاد داشتم، مث لاتهای سر کوچه که به زنجیر تو دستشون اعتیاد دارند ! منم به یویوم اعتیاد داشتم صبح تا شب تو دستم بالا پایین میرفت! اونقد به خودم چسبوندمش تا یه روز نخش پاره شد! بعد انداختمش یه گوشه که نخ جدید براش وصل کنم! یه مدتی گذشت یه نخ نو بهش وصل کردم اما انگار خوب نبود باهاش جور نبود دیگه مث قبل تو دستم بازی نمیکرد! بعدش دیگه افتاد گوشه کمد! از اون به بعد دیگه هر چی یویو دیدم دلم نخواست بخرمش! بعدم یواش یواش یویو به نظرم مسخره اومد! که چه هی بره بیاد ، بره بیاد! هیچ هدف خاصی هم نداشته باشه!!

اون دو رنگِ گرد کُل دستمو پر میکرد نه کوچیک بود نه بزرگ! ساخته بودنش واسه دستِ منُ راهی که میرفتُ میومد! کی فکر میکرد یه روزی زندگیِ اون بچه هشت، نه ساله که به یویو معتاد شده بود بشه مث یویو! بچه ای که همیشه از مسافر گونه و موقتی زندگی کردن بدش میومده اما الان یویو وار گَهی عازم رفتِ گَهی عازمِ برگشت! عاخ که اون روز که این نخ پاره بشه ،چه روز خوبیِ!

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۰۵
آزیتا م.ز
۲۷
فروردين ۹۳

سبیل که نه ٣٠ بیل داشت! از آن چخماقی ها، نه از آنهایی که الان مُد شده است! بالای دیگ وایستاده بود ، تا دسته ، دستش را در حلق یک گوسفند فرو کرده بود تا زبانش را در بیاورد، بعد با دو تا بناگوش بگذارد در بشقاب! هی از تو دیگ آب گوشت بریزد رویش و خالی کند! بعد در همان حین اصلا نه تنها به حقوق مشتری احترام نگذارد که به حضور برادر مشتری نیز هم! هِی با آن چشمهای ریز هیزش زُل بزند به آدم! بعد شریکش که موهایش خیلی چرب است بیایدُ غذا را روی میز بگذارد! بعد ما بخوریمُ صحبت کنیم که چقد بد است که کله پاچه فروش سبیل داشته باشد آدم یکجوریش میشود مخصوصا که موهایش چرب باشد! بعد برادرم بگوید اینها پای دیگ موهایشان چرب میشود بخاراتِ کِلپچ است!اما من مطمئنم که همانطوری که هفته ای یه بار روپوششون رو میشورند خودشان هم حمام میروند! وگرنه هیچکس یک روزه اینقد چرب نمیشود! اما عب ندارد که مرد چرب باشد لابد مهم این است که خیلی سی بیل داشته باشد! و با داشتنِ یک همچون ســــی بیلی حتما حق دارد که خیلی هیز باشد، خیلی!

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۲۰
آزیتا م.ز
۲۵
فروردين ۹۳

حمیرا یک زن ٩٥ کیلویی است! از آن زنهایی که من هیچ وقت اخم کردنش را ندیدم! از آن زنهایی که وقتی ١٧ سالش بود شوهرش دادند و امروز داشت با خنده تعریف میکرد که بی سواد است و دیپلم ردی است! شوهرش دادند به یک مردِ لاغر مردنیِ بی خاصیت که آنقدر معتاد بود که در سنِ ٣٢ سالگی در حالی که بچه سومش تازه بدنیا اومده بود یک جایی در همین خیابانهای تهران افتادُ مُرد! بعد حمیرا چند روز بعدش با مادر شوهرش رفتُ شناسایی اش کرد!

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۱۷
آزیتا م.ز
۲۱
فروردين ۹۳

دیروز میخواستم برم دکتر دیرم شده بود ، آژانس گرفتم! نزدیکهای مقصد که شد ، چون عجله داشتم ، زودتر گفتم آقا چقد باید بدم خدمتتون؟ طرف یه آقایی بود حدود ٤٠ یا ٤٥ سال همچین جدی  گفت هشتصد تومن!!! اول به گوشهام شک کردم ، بعد دوباره گفتم ببخشید چقدر گفتین ؟ دوباره گفت هشتصد تومن بعد یه لحظه مکث کرد! خندید با یه لکنتی گفت معذرت میخوام هشت تومن !!! 

منم خندیدم گفتم خواهش میکنم! حالا هِی بیچاره خجالت میکشید میگفت آدم که فکرش درگیره گاهی قاطی میکنه! کاش واقعا یه روز برسه که کرایه واقعا همون هشتصد تومن بشه!!! والا من از خدامه! لابد اون موقع دیگه منم اینقد ذهنم مشغول نباشه که قاطی کنم! 

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۲۴
آزیتا م.ز
۲۰
فروردين ۹۳

خب یک جورایی مُسِن بود ، حدود ٥٥ شاید! یک مانتوی تنگ کوتاه کرم رنگ پوشیده بود و شلوار جین و کتونی ، اول رفت و آمد به آقای فروشنده گفت میشه از هات داگهاتون تست کنم! فروشنده یه تیکه برید زد سر خلال دندون داد بهش!!! خورد! اولش یه فکری کرد بعد گفت خوبه خوشمزه است ، یه دونه واسم بذارید عاقا! خوب برشته بشه! فروشنده هم درجه اِلِمنتهای دستگاشو برد بالا!

۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۵۵
آزیتا م.ز
۰۸
فروردين ۹۳

اگه خدا بخواد امروز ما قرارِ اولین و آخرین عید دیدنیمون رو بریم! بعله! یعنی میخوایم بریم خونهٔ تنها فامیلی که باهاش در ارتباطیم و اون کسی نیس جز یکی از خاله های مامانم! اوهوم! تعجب نکنید! من و داداشم در حالی که مامانمون نیس میریم عید دیدنیِ خالهٔ مامانم :) مهینُ رسول که اسمشون میتونه یه جورایی مترادفِ لیلی و مجنون قرار بگیره با این تفاوت که اینا به وصالِ هم رسیدن اما اونا نرسیدن، جز معدود زوجهایی هستن که من با دیدنشون میتونم بگم، خب، ازدواج میتونه چیزِ خوبی هم باشه!

۲۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۸ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۵۸
آزیتا م.ز
۰۵
فروردين ۹۳

صبح با آمدن یک دوست قدیمی شروع شد و چه چیزی بهتر از این ؟ :) وقتی اومد باهم صبحانه خوردیم قرار شد بریم بیرون اما از بس گل گفتیم و گل شنُفتیم که وقت گذشت بی آنکه گذر زمان مشخص باشه! اومدیم بریم بیرون دیدیم گشنمونه خو! از اونجایی که من یک لوبیاپلویِ آماده به خوردنِ دست نخورده در یخچال داشتم!!بسی مشعوف گشتیم و لوبیاپلو رو زدیم بر بدن ;)


شونصد سال بود لوبیاپلو نپخته بودم :))

۲۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۱۶
آزیتا م.ز
۰۴
فروردين ۹۳

من سال 88 یه چند ماهی تو خیابونِ دبستان نزدیکِ سیدخندان زندگی میکردم، اون موقع واسه سرِ کار رفتن، هر روز تا سیدخندان پیاده میرفتم و برمیگشتم!! بالاتر از پُل سیدخندان یه کبابیِ فسقلی هست که فقط کبابِ بیرون بَر داره!!! همیشهٔ خدا جلوی این فِسقِل مغازه، یه صفِ طویل هست به چه عظمت!!! اون چند ماهی که هر روز از جلوش رد میشدم، همیشه پیش خودم میگفتم، واقعا این چه کبابی میده که ملت اینجوری حاضرند روز و شب جلوش صف بکشند!!! خلاصه این مسئله تا دو روز پیش واسه من یه راز بود!!! تا پریروز که داداشم خواست به من حال بده گفت بزار بریم کباب گلپایگانی ، برات بگیرم تا بفهمی چیه؟ من یه بار خوردم بــــــــــــــد نبوده!!!

خلاصه روز اول عید رفتیم دم درش دیدیم وَه، چه یه عالمه صف بازم جلو درشه! داداشم یه نیم ساعتی تو صف بود تا 6 سیخ کباب کوبیده گرفتُ رفتیم نشستیم تو پارک خوردیم!!! خداییش کبابش خیلی معمولی بود، خیلی هم چرب بود و از همه بدتر بین کبابش یه جورایی خوبِ خوب نپخته بود...به هر حال که ما دو تا مون خیلی خیلی گشنه بودیمُ خوردیمش!!!

۲۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۸
آزیتا م.ز
۰۱
فروردين ۹۳

خب من که از این پستها ننوشتم که سال 92 واسه من چنین و چنان بود اما یه دوستِ قدیمی که اتفاقا خیلی از شماها هم میشناسیدش واسم یه طومار نوشته از چیزهایی که راجع به من و بی حفاظ یادش میومده :) بعله آقای سلام با اون آلزایمرش انشایی نوشته با موضوع آزی و سال گذشته !





+ خوب امروز 1/1/93 می باشد
موضوع: آزی را در سال گذشته چگونه دیده اید؟
من عادت دارم همیشه از آخر به مسائل مینگرم پس اول از همه آزی را در آخر سال مورد بررسی قرار میدهم.

آزی به مشهد رفت با دوستانی مملو از صفا و صمیمیت که نصف دوستان و خموشان وبلاگ حسودی کردند و ایضا بنده! (بار آخرت باشه با عشق سابق من گوجه چشم سبز قجری قرار مدار میذاری) آزی تولدش را در مشهد برگزار کرد و کادوهای خوشکل مشکل از سرتاسر ایران دریافت کرد. همه کادوهایش را دوست دارد و برای همه دوستانش تعریف کرده که چه کسی چه کادویی داده!
+آزی عمل کرده و اوخ شده، تنها بر روی تخت بیمارستان آرامش را در نامه زنی ساده و مهربان لمس کرده و امیدوارانه تنهایی را از خود دور کرده. آزی الان نشیمنگاهی خوبتر دارد ولی زده دهن کتفش را سرویس کرده! ای کاش آزی میداد آنجایش را آن دوست گرمابه و گلستانمان عمل میکرد و با هم آشتی میکردند(راستی آقای دکتر با خانوم دکتر به هم زدند،جهت اطلاع!)
++آزی به خاطر تواضع و حس مسئولیت به کارش به طور خیلی شانسی، ماموریت دبی را به نام خود ثبت کرد و در عضوهایی از بدنش عروسی شد ولی بعد خبر رسید که به جای اردیبهشت باید احتمالا تیرماه به دبی بروند و آزی هم فراری از گرما و هوای شرجی (نگران نباش اونجا همه جاش کولر هست، خنکه خخخخخ)
+++آزی با ترفندی، رگ غیرت خواستگار سابق را جوشانید و او را از خود دور ساخت. انگ بی حیایی به حیای فراوان خود زد تا دوست عزیزمان را به قول خودش دک کند. حیف آن دوست متشخص ما نیست که به درد عشق تو سوخت و پیر و کچل شد؟ هیچ کس هم حاضر نیست به همسری دوست پیر و کچل ما در آید! (از خر شیطون بیا پایین و همسر رفیق کچل ما شو)
++++آزی خواستگاران پولداری را پراند (ترکاشوند رو عرض میکنم آزی خانوم!) تنها به این خاطر که غلط کرده اند در عذای عمویم جرات کرده اند خواستگاری کنند! (انشالله در عروسی عموی بعدیتان خواستگاری کنند و جواب مثبت بگیرند و بروی خونه شوور از دستت خلاص بشیم به مولا)
+++++آزی در سال گذشته استعدادهای رادیویی بسیاری کشف کرد. آقای همکار با آن صدای بوقیش(طناب رو بگیر آقای همکار تا بهت بگم چکارش کنی) و مستر لهجه با آن لهجه جوکش، و خانوم خوجگله (چاکریم به خدا، صدات مثل آقای همکار بوقیه، اون طناب رو به همکار دادم که شما بگیری، گرفتی؟)  به کارگردانی و نویسندگی و تهیه کنندگی و هنرنمایی آزی (خب هندونه ها از زیر بغلت نیوفته لدفا!) و احتمالا به اسپانسری چپه و الدوله (مبلغ 1200 تومان نقدا جهت دانلود برای خودش پرداخت کرده یحتملا).
++++++آزی مسافر نمونه هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران و شهروند نمونه سازمان جغرافیایی کشور شد چونکه با 12 پرواز همراه با دوربین خود در سال 92، از تمامی نقاط ایران عکس هوایی گرفت .متاسفانه بعضی از سفرهاش رو هم سانسور کرد (خب بگو کجاها رفتی!)
+++++++آزی با بچه های بالا در ارتباط است و دهن چند نفر از مزاحمین وبلاگش را سرویس کرد (یا ابالفضل،خواهر این جا نماز بنده را ندیدید شما؟ آخرین باری که برای پاکیزگی بیشتر، آبش کشیدم نمیدانم کجا گذاشتمش!)
++++++++وبلاگ پنج ساله آزی فی*ل*تر شد!
و این بود انشای من. آلزایمر نذاشت بقیش رو به خاطر بیاورم.


شما چه خاطراتی دارید از بی حفاظ و آزی در سال گذشته؟؟؟ عایا شما هم مثل سلام آلزایمر دارید یا مثل من در نوشتن خاطرات تنبلید؟؟ :)))
کدوم پستها بیشتر براتون جالب بوده...؟ خلاصه هر چه دلتون میخواید بگید دیگه :)
۲۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۲۹
آزیتا م.ز