با اینکه از چهره اش مشخص بود که یک زن جا افتاده است اما از زیبایی اش چیزی کم نشده بود....هیکلش آنقدر خوب بود که باورم نمیشد دو تا بچهٔ بزرگ دارد...خنده اش به عمق مهربانی اش بود.... همراه مادر شوهرش آمده بود بیمارستان...با یکدیگر تُرکی حرف میزدند... مادر شوهرش هم زن ناز و خوشگلی بود!!! آمده بود زانویش را عمل کند...کمی باهم حرف زدیم....ازم پرسید که چی شده که این بلا سر کمرم آمده!!!
برایش تعریف کردم، گفتم که دردِ مداوم چقدر روحم را خراش داده و نازک کرده!!! گفتم که طوری شده که اشکم دم مَشکم شده است!!! همش با اون قیافهٔ مهربانش لبخند میزد و میگفت : آخی، الهی...بعد پرسید چند سالم است گفتم متولد 66 هستم!!! تعجب کرد...یک آخی گُنده گفت!!! دستش را مهربانانه گذاشت پشتم و گفت همش سه سال از دخترش بزرگترم!!!
انگار برای من بیشتر از مادرشوهرش نگران بود...دلش سوخته بود لابُد که من چه تنها آمدم بیمارستان....وقتی داشتم میرفتم که برم اتاق عمل، چند بار بلند گفت که نگران نباش....من اینجا هستم...دعایت میکنم.... زود خوب میشی...تو جوونی...خوشگلی :)
خواب و بیدار بودم که گرمای دستِ مهربانی را احساس میکردم.... گاهی موهایم را هم نوازش میکرد!!! چشمم را که باز کردم ،همان لبخند مهربان را دیدم!!! خوب یادم نبود....تو خواب و بیداری ...بهم گفت خوبی آزیتا؟ نترس من اینجام ...چیزی نیس همه چی خوبه!!!! داداشت هنوز نیومده....زودی میادش....یادم نمیاد کسی اینقدر گرم و صمیمانه و طولانی... دستمو تو دستش گرفته باشه....یادمه یکم نازم کرد اما من مَنگ بودم....خوابم بُرد!!! وقتی بیدار شدم... یه کاغذ کنار تختم بود که روش شماره تلفنش رو نوشته بود.... جلو شماره هم نوشته بود صفیه! و یه خط زیرش نوشته...
تو همین چند ساعت اینقدر دوسِت دارم ، که میتونی مثلِ مادرت رو من حساب کنی !