حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۶۳ مطلب با موضوع «آزیتا نُطق میکند» ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت ۹۳

بچه ها آرامش خودتون رو حفظ کنید خخخ

من حالم خوبه، مشکل خاصی پیش نیومده، نه ناراحتم نه افسرده! من فقط بی حوصله ام!! بی حوصلگیم هم یه دلیل نداره ، چندین و چند دلیل داره!! الان از اون موقع هاست که دلم درد دل کردن نمیخواد، حالم با حرف زدن خوب نمیشه، الان دلم میخواد بیشتر ساکت باشم ، جوابی در پاسخ به سوالِ چته ندارم!! چیزیم نیست... شاید چند تا اتفاق کوچیک پشت سر هم باعث شد که من دل زده و بی انگیزه بشم!! که بفهمم دنیا گاهی از اونی هم که فکر میکردم جای بیخودتریِ...که ممکنِ کسی که بهش خوبی میکنی در حقت بدی کنه ... البته این رو تازه نفهمیدم فقط دوباره واسم یادآوری شده ... و زندگی ای که سالهایت لنگهایش در هواست!!!



+ببخشید که کامنتهاتون رو بی جواب میذارم یه مدتی، واقعا جواب دادن به همشون در توانم نیس اما با دیدنشون انرژی میگیرم.

+منظور از یاران در پست قبل شماها بودید و خانه هم همین بی حفاظ بود :))

+ بچه ها شنبه با یکشنبه از کفشها رونمایی میکنم هر کس میخواد عکس بفرسته تا تا آخر هفته وقت داره

+دوستون دارم

۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۰
آزیتا م.ز
۲۷
ارديبهشت ۹۳

آدمها مزخرفترین موجودات خوبی هستند که دیدم! اونها با احساس ترین جانورهای ظالمِ دنیا هستند! ابله ترین متفکرهای عالم همین انسانها بودند! گاهی ترسوترین قهرمانهای گیتی میشن ! آدمها وحشتناک ترین غرایزِ موجود رو دارند! آدمها خودخواه ترین ایثارگرهایی هستند که به چشم دیده شدند! آدمها موجوداتِ سادۀ پیچیده ای هستند که همه میدونند چه گَندی هستند، اما هنوز برای پُرسشِ آدمها کیستند،پاسخی ندارند! آدمها حیوانات با شعوری هستند و گاهی میتونند بی شعورهای حیوانی هم بشوند!آدمها عاشق انزوا هستند تا در نهایتِ مُنزوی بودن از تنها بودنشون فغان و ناله وشکایت سر بدَن!آدمها وقتی غمگین اند دنبال خدایی میگردند که غمهاشون رو باهاش تقسیم کنن اما موقع خوشی و خوشحالی خودشون خُدا میشن! آدمها خُدای خوبی نیستند، آدمها دَمدمی مِزاج اند و خدای دمدمی، خدایِ خوبی نیست! دنیا گُه ترین جایِ خوبیِ که دیدم! آدمها دنیا رو به گُه کشیدن، ولی میبینی، همین دنیا بدون آدمها جای مسخره ای میتونست باشه!آدمها میخوان که باهم باشن،اما نمیتونن که باهم باشن!آدمها بدون همدیگه نمیتونن زندگی کنن باهمدیگه هم نمیتونند! آدمها هر حیوونی که بیشتر میفهمه رو بیشتر دوس دارن،چرا؟ چون میتونه یکمی شبیه آدمها باشه بدون اینکه بتونه گاهی اندازه آدمها پَست بشه! آدم سگهارو دلفیتنهارو طوطیهارو...دوست داره چون مهربون ترین خبیث دنیاست! آدمها عاشق اینند که دوست داشته بشن اما در عوض اگر کسی رو دوست نداشته باشند ،دوست دارند تا نهایت اعلی ازش انتقام بگیرند حتی شده تو خیالشون تو رویاشون! آدمها ناامیدترین موجودات عاشقِ زندگی اند! آدمها عاشق آرزوهای دست نیافتشونن!آدمها خوبند آدمها خوشمزه اند مثل همه چیزهای تلخ و بدمزه ای که ما از خوردنشون لذت میبریم!آدمها مثل یه قهوه اسپرسوی غلیظ،تلخ و لذت بخشند! مثل عرق سگی مزه زهرمار میدن اما به آدم خیلی حال میدن!آدمها خوبند! آدمها یه مُشت موجودات متناقضِ متضادند که حاصل شوخیِ خُدان! و خُدا یه گوشه ای یه جا نشسته و داره به این جُکِ تکراری که هیچ آدمی ،هنوز نتونسته حتی از پَسِ خودش بر بیاد هِرهِر میخنده و قربون صدقۀ این بچه های احمقش میره!

۳۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۳۵
آزیتا م.ز
۱۵
ارديبهشت ۹۳

من زمانِ دانشجوییم یه لپتاپ داشتم ، خیلی دوسش میداشتم، خب من اصن نمیخوام ماجرایِ عشقیِ خودم و لپتاپم رو اینجا تعریف کنم بلکه میخوام بگم که این لپتاپ من از جنگ جهانیِ دوم  به من رسیده بود...چیه میخواید بگید که اون موقع لپتاپ نبوده ، خب منم میدونم نبوده این فقط یه اصلاحِ که مثلا میخوام بگم لپتاپِ خیلی قدیمی بود...دقیقا 25 سال پیش که دوستِ داییم آمریکا درس میخونده خریده بودش...مالِ شرکتِ IBM بود و قیافش یکم شبیهِ تانک بود! حالا این که چی شد اون لپتاپ بدستِ من رسید خودش یه ماجرایِ دیگه است اما اینکه اون لپتاپ تو 4 سال لیسانس به من چه خدمتهایِ عجیبی کرد که اصلا در حد و اندازۀ امکاناتش نبود ، باعث شد که یک رابطۀ عشقی میانِ ما ایجاد بشه! با کمالِ ناباوری برنامه هایی روش نصب میکردم که احتیاج به سخت افزارهای آپدیت داشت اما همون لپتاپ قدیمی همچین اجرا میکردُ کار منو راه مینداخت که از میزانِ باورِ من و شما خارجِ...از قدیم گفتن دود از کُنده بلند میشه ، درست، اما مطمئنم عشقی که من به اون لپتاپ داشتم و احساسِ نیازی که در من بود باعث میشد اون لپتاپم به من خدمت کنه! نشون به اون نشونی که وقتی درسم تموم شدُ از همدان اومدم تهران واسه آخرین بار خاموشش کردمُ انداختمش تو کیفشُ آوردمش خونه! بعدم انداختم گوشۀ کُمُدم! به خاطرِ اینکه خونه کامپیوتر بود و منم نیازی نداشتم که از اون استفاده کنم اما درست بعد از گذشتِ یک ماه که برادرم رفت سراغش تا روشنش کنه ، هر کار کرد روشن نشد که نشد و نشد!خب اون لپتاپِ نازنین همونجا جان به جان آفرین تسلیم کرده بود! و اینگونه است که عشق آدمها را نه چیـــز لپتاپها را هم زنده نگه میدارد و بی توجهی گورشان را میکَند!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۳۴
آزیتا م.ز
۰۹
ارديبهشت ۹۳


دعوا میکنیم، بحث میکنیم، فحش میدهیم ، جیغ میزنیم ، خشتک هم دیگه را در میاوریم ، گاهی حتی کتک میزنیم ، کتک میخوریم ، حالمان از طرفمان بهم میخورد و گریه میکنیم ، دلگیر میشویم ، دلخور میشویم، متنفر میشویم ، دنیا به کاممان تلخ میشود.....

فقط

به خاطر اینکه این دنیایِ لامصب را از دو زاویه متفاوت میبینیم....

این زاویه هایِ لعنتی....



خوشا آن روز که تو بیایی و تویِ من شوی.. تویی که زاویه ات چنان با زاویهٔ من مُماس باشد که مو لایِ درزش نرود... آن وقت تو دیگر تو نباشی ، منم دیگر من نباشم، بشویم یک ما به چه بزرگی با یک زاویه!!! بعد چهار چشم شویمُ دنیا را از همان زاویه ببینیمُ با هم صفا کنیم، همچین خوش بگذرانیم ، همچین از آن تفاهمِ مطبوع لذت ببریم که آنجایِ عالم و آدم بسوزد...

بگذار روانشناسها و جامعه شناسها و رفتارشناسها حرفهای خودشان را بزنند ، ما هم برویم با خودمان و همان یک زاویهٔ مان حال کنیم!

۲۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۳۶
آزیتا م.ز
۰۷
ارديبهشت ۹۳

خب الان چند سالی هست که موجِ قانونِ جاذبه و جذبُ این چیزهاست که تو دنیا راه افتاده، میگن هر چی رو که بیشتر دوست داشته باشی هر چی رو که با تمامِ وجودت بخوای همون به طرف تو جذب میشه و بالاخره از یه طریقی بدستت میرسه یا تو اون موقعیت قرار میگیری... اما من میگم نه! به نظر من همون حرفی که قدیمیها زدن الکی نزدن، کلا قدیمیها هیچ چیزشون الکی نبوده! همون حرفی که میگن از هر چی بدت بیاد ، سرت میاد یا اینکه مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز میشه!


ربطِ عکس رو خودتون پیدا کنید :دی

92,01,13

یه جایی بینِ نور و نوشهر 


۵۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۵۴
آزیتا م.ز
۰۲
ارديبهشت ۹۳

یک آدمهایی هستن که عاشقند... یکجورایی عاشق واقعی! آدم عاشق که باشد از خود گذشته هم میشود... نه مثل این کسانی که تو بوق و کَرنا میکنند که آهای ما عاشقیم و این حرفها اما پاش که بیفتد معلوم میشود ، عاشق خودشانند نه هیچ کس یا چیز دیگری...

اما آدمهای عاشق از خودشان میگذرند تا به هدفشان نزدیک شوند حالا خواه این معشوقشان شخصی باشد یا نه علم باشد یا نه عاشقِ بشر باشندُ خدمت به بشریت...

شاید هفت هشت سال پیش بود که اسمِ این باکتریِ دهن سرویسِ را شنیدم، همون موقعها که همدان دانشجو بودم و حالت تهوع و دردِ معده امانم را بریده بود! خب از آنجایی که تصمیم به دکتر رفتن گرفتم باید فهمید که واقعا چقدر حالم بد بوده... چون آزی با دکتر جماعت میونهٔ خوبی ندارد!! بعد از انجامِ آزمایش، معلوم شد که بعـــــــــــــــله، مقدار هلیکوباکتری در معدهٔ بنده بیش از حد نرمالِ و همان است که همین است... خب یکسال آیندهٔ این قضیه بنده مشغول خوردنِ دوا موا بودم برای مقابله با این موجودِ مزخرف، بعدها فهمیدم عاملِ خیلی از ناراحتیهای معدهٔ همهٔ ماها وجودِ همین باکتریِ و اما از اون جالبتر کاریِ که یک آدمِ عاشق برای شناختِ بهتر این باکتری و اثبات دلیلِ زخمِ معده کرد.

بری مارشال (Barry Marshall)

۲۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۰۵
آزیتا م.ز
۰۷
فروردين ۹۳

شهر شهــــــرِ فرنگ است، از همه رنگ است! آدمهایِ این دنیا با اینکه خیلی بهم دیگر شباهت دارند در عین حال میتوانند پُر از رفتارهای متفاوت باشند! از نظر من ذاتِ آدمها یا بهتر بگویم DNA همۀ انسانهای روی زمین طوری خلق شده است که خوب بودن برایشان خیلی سخت تر از بد بودن است! آدمها خیلی راحت میتوانند بد باشند، عصبی باشند! لج کنن! خودخواهی کنند! گَنده دماغی کنند و به معنای واقعی خیلی راحت میتوانند در یک شرایط نه چندان بد زود اخلاقشان عن شود! اما بر عکسش چطور؟ حالا اگر یک آدمی دَمَق شد! یا چیزی بر خلافِ میلش شد که حالش گرفته شد! خر بیارُ باقالی بار کن! مگر درست میشود؟! مگر خوب میشود؟! 



یک شهرِ فرنگِ دیجیتالی

دیشب :)

۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۸
آزیتا م.ز
۲۹
اسفند ۹۲
دیروز که داشتم تو خیابون راه میرفتم، سعی کردم به طبیعت اطرافم خوب دقت کنم!!! میگم سعی کردم واسه اینکه دیدنِ طبیعت بینِ این همه خونه و ماشین و شلوغی و آلودگی واقعا احتیاج به سعی و دقت داره!!! دیدم طبیعت چقد خوبه ، چقدر سختکوشِ، چقدر امیدواره!!! یه درخت هرچقدرم که تو سال گذشته روش دوده نشسته باشه، هر چندتا از شاخه هاش رو شکسته باشن ، هرچقدرم که با کلید روی تنش زخم ایجاد کرده باشن، اگه هنوز ریشه اش تو خاک باشه اگه هنوز زنده باشه، وقت بهار با حوصله جوونه میزنه، شکوفه میده!!!

 
۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۱
آزیتا م.ز
۱۹
اسفند ۹۲

عایا مسافرت آمدید؟ عایا زیارت آمدید؟ عایا به ماه عسل آمدید؟ عایا همهٔ اینها را باهم آمدید؟

پس

لطفا صبحانهٔ خود را با لبخند بخورید!

عایا با نمکدان دعوا دارید سرِ صبحی؟ عایا املت، خَبط و خطایی فجیع مرتکب شده است که نمک ندارد؟ به خدا ثواب دارد که در کوتاهی اش اغماض کنید ;)

لطفا اگر ماه عسل آمدید ، آن را با ماهِ زهرِ مار اشتباه نگیریرد، لااقل به فکرِ اشتهایِ این تنهاترین مسافرِ هتل باشید :) ای زوجهایِ جوان چرا به هم چپ چپ نگاه میکنید؟؟؟؟ نمی گویید همین کارِ شما تاثیراتِ منفی رویِ یک دخترِ جوانِ دمِ بخت میگذارد؟ (ارواح عمهٔ دخترِ جوان خخخخخ)

کلی مرباهای خوشمزه روی میز صبحانه قطار بود!!! عایا هیچکدام از آنها زورش نرسید کامِ تلخِ صبح شما را شیرین کند؟؟؟


به غورعان ثواب دارد سرِ صبح کمی لبخندِ شیرینِ مربایی بزنیم!!!!



+ یه دوستی دارم که خیلی جیگره، وقتی باهاش حرف میزنی اینقد خنده های خوشگل واست میکنه که اصن جیگره آدم حال میاد...(یه دوستِ) مهربونم غزالِ خنده مرباییِ من دوستت میدارم بسی :)

+آدم صبح اگه خوابشم میاد که تقصیرِ زمین و زمان نیست، بیاید اخم نکنیم، اینقده خوبه....

+من امروز صبح یه لشگر آدمِ اخمو دیدم که با خودشون ،همسرشون و صبحانه شون دعوا داشتن، واسه تقویت روحیهٔ من شما واسم یه لبخند خوشگُل بزنید اقلا ;)

۲۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۵۲
آزیتا م.ز
۱۶
اسفند ۹۲

و امروز باز هم جمعه است... من تو کُل زندگیم معمولا جمعه های خوبی داشتم...خوب ینی یه موقعی بود که جمعه واسم با روزهای دیگه حال و هواش فرق نمیکرد، تو دوران دبستانم که بودم جمعه ها رو دوست نداشتم ، چون مدرسه تعطیل بود....خخخخخ چی فکر کردید یه همچین بچه ای بودم من :) همیشه میگفتم نمیشه جمعه ها مدرسه رفتن رو دلبخواهی کنن هر کی خواست بره هر کی خواست نره;) لابد باید معلمِ شیفتِ جمعه هم میذاشتن با این اوصاف.... :)))

اما خب بزرگتر که شدم...تو دورانِ دبیرستان ، 90 درصد از روزهای جمعه یا تعطیلاتِ رسمی که معمولا هم عزاداری هستند رو میزدم به دل کوه...حالا با هر کسی که پایِ کوه رفتن میشد...چند هفته در میون مامانم میومد، گاهی همکلاسی هام یا دوستام، گاهی بچه های فامیل...خب عضوِ تکرار شوندهٔ این کوه رفتنها همیشه مسلما یک آزیِ بزِ کوهی بود :D چند باری هم شده بود تنهایی رفته بودم...که خداییش تو کوه آدم تنها نمیمونه! خیلی از حالتِ صمیمی ای که اون بالا حکم فرماست خوشم میاد...البته الان خیلی ساله که نرفتم اما اون موقعها اونطوری بود ننه :دی

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۰۱
آزیتا م.ز