اکنون ترس آن دارم ،که آتشفشان قلبم را...
چگونه آرام کنم ...
آنگاه که سرشار از همدلی هستی،دلها بی درنگ تو را می آزارند...
و آنگاه که قصد سنگدلی میکنی،به تمنا بازمیگردند...
چه کنم با آزار و تمنا...
اکنون ترس آن دارم ،که آتشفشان قلبم را...
چگونه آرام کنم ...
آنگاه که سرشار از همدلی هستی،دلها بی درنگ تو را می آزارند...
و آنگاه که قصد سنگدلی میکنی،به تمنا بازمیگردند...
چه کنم با آزار و تمنا...
فقط 1 جمله تو 1 کامنت پست پیش انگیزه شد واسه آپ کردن...مرسی از انگیزه ای که دادی دوست عزیزززز...!
گاه سخت دلتنگ میشوم و
گاه تماما بیرنگ میشوم و
گاه به چشم میبینم که جانم میرود،
گاه بی آنکه بخواهم سبز میشوم و
گاه از همه دلم کنده شده است،
گاه تنم کاملا،چسبنده شده است و
دیروز شنیدم دوره ای پر از روزهای طلایی...
آه دلم سخت خواهنده شده است،
فکرم این شد،گوینده بخشنده شده است و
پاهایم از الان رفتنده شده است و
وای...که انگار چیزها لغزنده شده است
1392.02.29وقتی انتظار چیزی رو میکشیدم که اتفاق نیفتاد
دیروز با یه حسی از خواب بیدار شدم که انگار دوباره 18 سالمه....خیلی لذت بخش بود...اما حیف که 18 سالگیمو یه آدمایی، یه اتفاقایی خراب کرده بودن!!!!به امید روزی که با تمام وجودمون بتونیم 18 ساله باشیم و هیچکسم نتونه خرابش کنه....
آنوقت که بهار بی ذوق میشود...
پرپر نگاهم بی نور میشود...
بهار آمد و دلم بهاری نیست !
چه کنم که دلیل زاری نیست...
کسی که مدام زمزمه کند...
تو خوب باش و عاشقت باشم...
دلی که هیچ چیز نمیخواهد...
تنی که محکوم به زندگی باشد...
صدایی که میگوید دیگر شراب هم جز تا بستر خوابم نمیبرد...
دلمرده و حزین پاسخ دهم که دیگر بهار هم در دل من راه به جایی نمیبرد!!!
مورچه ای برعکس...تیک تاک ساعت...خانه ای پر ازخوابهای کسل بعد از ظهر...برش سنگ نما چند خانه آن طرف تر...تر،تر،چشمانم!و امیدی که نیست...کمرم!
پرید...سر موقع هم پرید...منو تو چند ثانیه عبور داد از میان غبار شهری که دوستش نداشتم اما بهش عادت داشتم...به هیاهو ،دود، تن فروشی خیابانی و گداهایش که نمیدانستی دلت به حالشان بسوزه یا نه!!!
دلم ماند پیش غریبه های آشنا و یادم ماند زخمهای آشنایان غریبه!!! پریدم و دور شدم از آن همه تلخ و شیرین...رفتم...هزار کیلو متر دورتر یه جایی که فقط نفت هست و خاک و خاک و خاک...بویی که به استقبالم اومد...بوی گاز...
دستام خالی بود...اما تو یادم یه کوله پشتی بود پر از خاطرات...
پ ن:شاید داستانم ادامه داشته باشه!
چندی است خوشرنگی خاطراتت،بد رنگی یادم رو پرکرده...عجب آمیزۀ خوشرنگی،درست مثل رنگارنگ تی شرتهایت که از سرما بیم نداشتند و روی آتش تنت بی پروا می نشستند...نارنجی،قرمز....سبز....و سبز رنگ روزهای با تو بودن...سبز زودگذر!و شیرینی...کوهی از شیرینی...جعبه جعبه!اوووووووم خوشمزست خاطرات خوشرنگت...نرم و گرم و مهربان...و تلخ ترین قهوه ایست که نوشیدم...یاد تمام شدن جعبه شیرینی این چند روز!
خاطرات دنباله دار من ....
روی بالش پر احساس تو....
گفتگوی بی صدایِ ساکت ما.....
از پشت دوستت دارمِ تو....
مواظبم باش ،من که میدانم....
همیشه روی طاقچه میمانم...
مواظبم باش ،تو که میدانی...
من حرف تو را خوب میخوانم...
عشق، بازیِ تموم شده ایست...
میان ریاضی آهنها...
اما انگار میشنوم چیزی..
بین سیال جاری قلبها..
پ ن:شعرهای این وبلاگ به صورت داغ داغ و مستقیم از تنور در آمده سرو میشود...مگر اینکه نام منبع ذکر شود.
خیلی خوبه وقتی آدم کادو میگیره...مخصوصا اگه از یه دوست عزیز بگیره ،مخصوصا اگه کلی خوراکی خوشمزه باشه که از یه راه دور بیاد...فقط یه چیز ناراحتت میکنه اونم اینه که چی میشد اگه با کادوش خودشم میومد که اسمش میشد سوغاتی....آخه میدونید سوغاتی گرفتن چه مزه ای میده وقتی بدونی یه نفر یه چیزی رو به عشق تو خریده و با خودش آورده که بگه به یادت بودم...بعد بگه که واقعا قابل تو رو نداره واقعا ناچیزه!بعد تو محکم بغلش کنی و با یه خنده گنده بگی هر چه از دوست رسد نیکوست!گرمای محبتت از همین به قول خودت ناچیز هم احساس میشه...مرسی............
خیلی سخته که انگشتهای عسلیت هنوز تو حلق کسی باشه،بعد بره پشت سرت حرف بزنه!این جور موقعهاست که دل آدم بدجوری میشکنه! خوندن این شعر زیبای مهدی موسوی تو این شرایط خالی از لطف نیست...
ناگهان زنگ می زند تلفن،ناگهان وقتِ رفتنت باشد
مرد هم گریه می کند وقتی سرِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش،بکشد دست از تو و دنیات
واقعا عاشق خودش باشی،واقعا عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم،پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی!!بهترین دوست،دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی،به همه عشق را نشان بدهی
بعد،در راه دوست جان بدهی...دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت،زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نامِ آزادی مقصدِ راه آهنت باشد
عشق مکثی ست قبلِ بیداری...انتخابی میانِ جبر و جبر
جامِ سم توی دست لرزانت،تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب»و«آزادی»،فندکی درمیاوری ...شاید
هجده«تیر»بی سرانجامی،توی سیگار «بهمنت»باشد...
«مهدی موسوی»