حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۵۳ مطلب با موضوع «از سَرِ احساس» ثبت شده است

۲۶
دی ۹۲


دلم میخواهد بیایی، دستم را بگیری و بزنیم به دل کوه ، به دلِ جاده، به دلِ طبیعت! این روزها این حوالی هوا خیلی خوب است! این حوالی، زمستانها، بهار میشود! بهار میشود دیگر! بهار بودن به همین است دیگر به هوای خوب ، به سبز بودن، به آفتابِ لطیف! این روزها اینجا بهار شده است و همیشه تنها ماندنها، در خانه ماندنها هنگام بهار ، سخت تر میشود! وقتی بهار است باید کسی باشد، باید کسی پیدا شود، باید کسی را داشته باشی....که دستت را بگیرد ، باهم بروید در دل طبیعت و مَست شوید! که کوله پُشتی یتان را پُر کنید از بار و بندیل و خوراکیهای خوشمزه...که بروید یک جایی که هم سبز است هم خلوت است ، هم  کمی سرد است! آتیشکی روشن کنید و یک چایِ زغالیِ نه چندان بهداشتی عمل بیاورید و بزنید به بدن! که من از توی کوله پُشتیِ سبزم خرما بیرون بیاورم و بگویم ،قند چیه میخوری؟ بیا خرما بخور هم مفیده هم بی ضرر! کسی باشد که فکر همه چیز را کرده باشد! با خودش پتو مسافرتی هم برداشته باشد...توی کوله پُشتی اش را که میگیردد، صد قلم جورواجور پیدا شود! اصلا هم اهمیت ندهد که خیلیهاشان ممکن است به کار نیایند و فقط بار سنگینی باشند! وقتی هم که بهش میگی اینها را دیگر چرا آوردی، بگوید ،گفتم شاید لازم بشه، حالا مهم نیست! که مثلا توی کوله پُشتی اش بگردد یک شکلات پیدا کند و بدهد به تو، که وقتی میگذاری دهنت از سنگ مانند بودنش بفهمی ،که شکلاتِ ممکن است یه قرنِ اخیر را در کوله پُشتیِ مذکور به سر میبرده! اما مهم نیست! مهم این است که در دلِ طبیعت که هستی کوفت هم که بخوری، خوشمزه به نظر میاید! بعد تو آواز خواندنت بگیرد ، او هم گوش کردنش! بعد او خواندنش بگیرد، تو گوش کردنت! باد بیاید ،صداهایمان را باد ببرد! مهم نباشد که رویِ نُت میخوانیم یا نه! در طبیعت که باشی...خارج هم که بخوانی، باحال میشود! این روزها، این روزها که هوا بهاری است، یک نفر باید باشد!


هردو عکس

18 اردیبهشت 1391

منطقه وارنگه رود

جاده چالوس

۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۳:۳۳
آزیتا م.ز
۲۴
دی ۹۲

اگه بود ، امروز تولدِ پنج سالگیش بود!

اگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود!

حالا که نیست! جز وقتیهایی که تو گوگل یه چیزهایی سِرچ میکنی و اسمش میاد رو صفحه و داغِ دلِ آدم رو تازه میکنه!




بهش دلبستگیِ خاصی داشتم! محیطش واسم گرم بود! البته بیشترِ این گرما رو از محبتهای شما عزیزانِ دلبندم میگرفت! ولی خب، پنج سال وقتِ زیادیِ...در و دیوارش بویِ غم ها و شادیهامو میداد! این حرفها لوس بازیِ،ولی واقعیت داره! واقعیت داره که دلم براش تنگ میشه!که تنگ شده! حتی اگه یه روزی عینِ عینِ همون رو داشته باشم! بازم دلم برایِ این تنگ میشه! اینی که دیوارهاشو با اشکها و لبخندهای خودم و شما رنگ زده بودم! البته بضی قسمتهاشم با اظهارِ لطفِ فَحاشان! به هر حال، خواستم تو سالروزِ تولدش ازش یاد کنم...به احترامش...به احترامِ همۀ دوستیها و حسهایِ خوبی که خلق کرد! :)




این عکسها رو از رویِ تبلت گرفتم، فردایِ اون روزی که ، وبلاگِ بیچاره به درجۀ والایِ ف ی........ینگ رسیده بود! پنجرۀ وبلاگ به صورت آفلاین هنوز روی مانیتور باز مونده بود! وقتی تبلت رو روشن کردم و یهو چشمم افتاد به صفحۀ وبلاگ ،یهو یه حسِ مسخره ای بهم دست داد! حسِ مسخره نبود ها! از داشتنِ یه همچون حسی مسخره ام میگرفت! تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که به عنوانِ یادگاری یه چند تا عکس ازش بگیرم! :)


+به امید روزهایِ بهتر،شادتر و همه در کنار هم خندیدن...

+این وبلاگ ، همینی که الان مشغولِ خوندنش هستین، فقط به خاطرِ دلگرمیهایِ شما بود که دوباره باز شد...اینو جدی میگم! به خاطرِ همۀ اون دلگرمی ها و محبتهایی که شما تو اس ام اسهاتون، ایمیلهاتون و قراردادن پُست توی وبلاگهاتون به من دادید...اینجا هست! اینجا بدونِ شما، یه متروکه خواهد بود که واسۀ من هیچ ارزشی نداره...ممنون که هستید، ممنون که خوبید...دوستون دارم! زیــــــــــــــــــــــــــاد! دروغ نگم بضیهاتونم سفارشی دوست میدارم، اما توفیری نداره! مهم اینه که خیلی دوستون دارم.. :)

۳۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۴:۴۳
آزیتا م.ز
۲۰
دی ۹۲

دخترکِ نحیفی بود...پدرش مُدام بهش میگفت لاغر مردنی....از بس دستهایِ لاغر و کوچک و ناتوانی داشت، معمولا همه چیز از دستش میفتاد....مادرش گاهی عصبانی میشد..بلند داد میزد، دست و پا چُلُفتی!!! معمولا اخمو به نظر میرسید....اجتماعی نبود! حوصلۀ آدمهای غریبه را نداشت...حتی حوصلۀ آشناها هم نداشت، معمولا از افراد خیلی معدودی خوشش می آمد! آن هم کاملا به طورِ اتفاقی...هیچ وقت هم معلوم نمیشد دلیل دوست داشتنش چیست!! خودش میدانست یا احساسش میکرد اما محال بود ، به کسی بگوید که چرا فلانی را دوست دارد یا از آن دیگری بدش میاید!! اولین و مهمترین چیزی که میتوانست در قلبش نفوذ کند، نگاهها بودند...اگر در همان ابتدایِ آشنایی احساس میکرد کسی جوری نگاهش میکند که دوست ندارد،پرونده اش در قلبِ کوچکش بسته بود! حالا زمین و زمان هم میامدند و میگفتند که فلانی خوب است، مهربان است،از همه مهمتر تو را دوس دارد!!! امکان نداشت از خرِ شیطون پایین بیاید! فقط یک جمله میگفت که"نع فلانی منو چپ چپ نگاه کرد" و این چپ چپ ،خودش هزار و یک معنی داشت.... و عجیـــــــــــــب که در بیشترِِ موارد ارزیابیِ نگاههایش اتفاقا درست از آب در میامد! دخترِ لاغر مردنیِ دست و پا چلفتی ای که از موقعی که یادش میاید ،از همان سه سالگی،در نخِ نگاهها بوده و هست!گاهی از اینچنین بودنش خسته میشود!

کم کم که بزرگتر شد، سعی کرد منطقی تر باشد...مادرش مدام به او میگفت این خیلی مسخره است که تو از کسی بدت بیاید فقط به خاطر اینکه چپ چپ نگاهت میکند یا احساس میکنی که از تو خوشش نمیاید...یا بی دلیل کسی را دوس داشته باشی چون میگویی چشمهایش مهربان است! مدام بهت میگفت سعی کن این عادتِ آزاردهنده ات را کنار بگذاری!عادتی که بعضی وقتها باعث میشود، الکی دچارِ سوء تفاهم شوی...دخترک بزرگ و بزرگتر شد! به همان اندازه که دیگر چندان نحیف نبود،سعی کرد،اولویتِ خوش آمدن یا بد آمدنش از افراد را از نگاه بردارد!! از نگاهها نترسد یا حتی عاشق نگاهها نشود...دیگر یک ارزیابِ نگاه نباشد! دیگر بندِ دلش ،به نگاههای مردم بسته نباشد! که گاهی بتوانند با آن نگاهها، تحقیرش کنند، تنبیه اش کنند یا حتی مثلِ موریانه تمامِ روحش را بجوند...




22 اردیبهشت 90


او سالها سعی کرده که دیگر نگاهها برایش مهم نباشند!!! اما! امــــــــا.... او به کسی نمیگوید ،اما خودش ،خـــــــــــــــــــوب میداند که هنوز اسیرِ نگاهها است! یک نگاهِ خشم آلود، از طرفِ عزیزانش هنوز هم میتواند ،دنیایش را تیره و سیاه کند! یک نگاه میتواند کاری کند که او احساسِ بدبختی کند...درماندگی کند!یک نگاه میتواند برای او از صد تا فحش بدتر باشد! او ترجیح میدهد بلند بلند با کسی دعوا کند، اما سکوتِ یک نگاه آزارش ندهد! زندگی اش را نگاههایی ساخته اند که سالها سعی کرده ،خودش را در مقابلشان قوی کند و از آنها نترسد!! او سعی کرده اما هنوز به معنایِ واقعی موفق نشده...
دخترک هرچه فکر میکند یادش نمی آید آخرین بار کِی، با یک نگاه خوشحال شده است...کی آخرین بار او را به یک نگاهِ دلچسب و گوارا دعوت کرده است؟ او یادش نمی آید!!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۲ ، ۱۲:۳۶
آزیتا م.ز
۱۵
شهریور ۹۲

دلم واسه دخترم تنگ شده!!! طلا رو میگم!!! صبح پا میشد صدا میزد بیدارم میکرد...الهی فداش شم کلی گند کاری میکرد اما بازم دوسش داشتم !آدم که عاشق 1 نفر باشه با گندکاریم عشقش کمرنگ نمیشه!!! الهی بمیرم اگه روزی دو ساعت نازش نمیکردم بد اخلاق میشد، قهر میکرد! کِز میکرد جلو آینه 1 بست میشست نه هیچی میخورد نه حرف میزد!!! بابام از دستش کلافه بود! صبح تا شب غر میزد به جونم! اولش بابا رو خیلی دوست داشت ولی از وقتی فهمیده بود بابام دوسش نداره دور و بَرش نمیپلکید! آخرشم بابا پیروز شد... دخترم داد به یکی دیگه بزرگ کنه! مطمئنم اونجایی که رفته تربیتشو خراب میکنن هیچی!!تازه اینقدم دوسش ندارن،لوسشم نمیکنن! دخترم که رفت بابا میگفت آخی بالاخره یه نفس راحت میکشیم بدون اینکه 100 تا پَر بره تو ریه هام!! سنگدل! حالا دخترم اینهمه شیرین کاری میکرد! یه ذره هم پی پی و پَر میریخت مگه چی میشد!!!!؟؟دلم براش عین چی تنگ شده....واسه اون «مامان بیا» ،«بدو بیا» گفتنش! واسه وقتی کله اش زورکی میذاشت لایه انگشتام یعنی به ناز کردن ادامه بده!!هِی تند تند خمیازه میکشید.....طلا، مامان ، تو هر جا باشی همیشه تو قلب مامان میمونی!

همه فکر میکنن خُل شدم وقتی عکسهاشو میبینم گریه ام میگیریه یا وقتی تخمه های وسط فلفل دلمه رو میریزم دور یادم میفته که چقدر این تخمه هارو دوست داشته یا وقتی شوید میبینم!!! خوب دوسش دارم، واسه دوست داشتن حتما باید حساب و مدرک سفت و سخت داشت؟! از وقتی گردنش به زور نگه میداشت خودم بزرگش کردم یعنی نباید دوسش داشته باشم!؟
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۵۷
آزیتا م.ز
۲۷
مرداد ۹۲

در من کودکی بسیار شاکی، وُول وُول میخورد، کودکی 6 ساله! خوب حق هم دارد شاکی باشد، او دلش پارک میخواهد! گاهی دلش گِل بازی!شایدم آب بازی! خیلی به جونم نق میزند! خوب حق هم دارد! اما من چه کنم برایش؟ خوب دست منم بسته است دیگر!

دلش برای رضا تنگ شده! همبازیش را میگویم رضا اخوی! خودش میگفت: رضا خطر :) اما هیچکس رضا خطر صدایش نمیکرد جز خودش! خوب چون اصلا خطرناک نبود! کوچک اندام و سیاه سوخته و لاغر مردنی! با یه خنده شیرین و خوشمزه! به بابایش رفته بود که با خانمها خیلی مهربان باشد!

شاید رضای 9 ساله هم دلش برای آزی 6 ساله تنگ شده باشد که این همه به خوابش می آید! دلش برای آن قایم باشکهایی که بازی میکردند و رضا رئیس بازی در میاورد و از سر عمد با آزی جایی قایم میشد که برای 1 نفر هم جانبود چه رسد به 2 نفر! به زور اونجا قایم میشدند و رضا آزی را سفت میچسبید، آنهم جایی که سخت بشود پیدایشان کرد! طولانیه طولانی او را سفت میچسبید همین! شاید فکر میکرد آزی 6 سالش هست و نمیفهمد که این چه جور قایم شدنی است!!!! اما آزی میفهمید ولی مگر بد است کسی که دوستش داری تورا به هر بهانه ای سفت بغلت کند؟! بدون هیچ اذیتِ دیگری!!! خوب آزی حق دارد دلش برای رضایش تنگ شود!فقط خدا میداند الان رضا خطرِ بی خطرش کجاست ، اون بچه درس نخونه کله شقه مهربان!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۲۳
آزیتا م.ز
۱۴
مرداد ۹۲

تصور کن...تصور کن...


کنار دریا...تو یه ساحل تمیز! تو یه ساحل آزاد!!! پا برهنه روی شنهای نرم طلایی راه میرید...یه نسیم خنک مطبوع از سمت دریا میادو صورتتون رو نوازش میکنه...سکوت رو فقط صدای موجهای خوش اخلاق دریا بهم میزنه...روبه دریا می ایستی...دستهات توی دستهای یه نفریه که میدونی خیلی دوست داره...مثل خودت قدر این لحظه رو میفهمه! نفس عمیق میکشید...مسابقه هر کی بیشتر نفس نگه داره میذارید!!! بعدش قهقه میزنید زیر خنده....

همونجا میشینید2 تا شلیل از کیف در میاری که یکمی گرم شدن اما مزه شون دوبرابر شده! شلیل رو گاز میزنید آب شلیل جاری میشه اما اصلا مهم نیست که بچکه رو شنهای ساحل....همون موقع که صدای مرغهای دریایی هم میاد...یه بوسه با طعم شلیل!! :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۴
آزیتا م.ز
۳۰
خرداد ۹۲

دلم یه شب دو نفره میخواد...با

شراب و 

شکلات و 

شمع و 

شعر و

شرم و 

شهوت و

شیرینی ...

دلم میخواد این هفت شین را باهم!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۴۷
آزیتا م.ز
۳۰
خرداد ۹۲

وقتِ مجازِ با تو بودن را پراندی

سرهر چارراه، منطق نشاندی

همه عشقم به یکباره تکاندی

حالا عاشق شدی؟ تو صف بماندی!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۴۶
آزیتا م.ز
۱۹
خرداد ۹۲
هر اشتباهی تو زندگی تاوان داره حالا می خواد بزرگ باشه یا کوچیک ، کامل باشه یا ناقص ، ناپاک باشه یا قصد بدی نداشته باشی هر چی باشه باید تاوانشو بدی. بعد هر اشتباهی شاید دلت بخواد خودتو کتک بزنی،بکشی یا شاید از شدت پشیمونی اصلا ندونی باید چه کار کنی ولی همون لحظه است که باید خدا خدا کنی که خدا دوستت داشته باشه و تو گرفتاری که خودت درست کردی هر چند خود کرده را تدبیر نیست اما به دادت برسه و هم تاوان زندگی رو تقلیل بده هم از اون گرفتاری مزخرف به طرز معجزه آسایی نجاتت بده. درست همون لحظه است که وقتی فقط خودتو خدا می دونید که بی گناهی و اما همه چیز نشون از یه گناه بزرگ میده و هیچی نمی تونه اونو ثابت کنه دلت می خواد صدای خدا بیادو همه چیزو تعریف کنه،اما بدون اگه بهش ایمان داشته باشی حتما صداش می یاد اما نه اونطوری که بشنوی ولی یه جوری میشه که چشمات و باز میکنی و خودتو رها شده از زنجیری که با یه اشتباه الکی داشتی به گردنت مینداختی می بینی. دست به دامن هر کس می خوای بشو اما قلبتو همیشه آویزون خدا کن. چون یه لحظه هایی میرسه که فقط اونه که یه کاری میتونه بکنه نه من نه شما نه هیچ کس دیگه.

بند زدن یه دل شکسته سخت ترین کاری که هر کسی میتونه انجام بده اما کمترین تاوان یه اشتباه می تونه شکستن دلی باشه که عزیز دلته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۳۲
آزیتا م.ز
۱۳
خرداد ۹۲

- بیا کنارم بشین, نترس بیا!!!

-چه ترسی داری از نوازش؟؟!!بوسه,لمس,نفس...بهم بگو...واقعا از اینها میترسی؟؟!!

- آها میترسی که عفتت خدشه دار بشه!! اون عفت که واسش میترسی, فقط یه توهمه که نسلها روح زنانت به خاطرش زندانی شده...

بیا!! بزار در این قفس رو ,واست باز کنم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۳۰
آزیتا م.ز