حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۰۰ مطلب با موضوع «سوز و گدازهای آزیتا» ثبت شده است

۲۵
فروردين ۹۴
من از یک چهارمه عزیز واقعا ممنونم که باعث شده ،مثل سابق همچون ابر بهاری بطور سیل آسا گریه نکنم و اینقدر به گریه کردنم ادامه ندم ، که همهء اعضا و اقشای درونیم از حدقهء چشمم بیرون بزنه! واقعا از یک چهارم ممنونم که گریه مرا منقطع و بخش بخش نموده و در هر بخش به کمی اشک و دو سه عدد هق هق بسنده مینماید و در بخشهای آخر آن را به بغض و کمی تریِ چشمها کاهش داده است! 
یک چهارم عزیز چیزی نیست جز یک چهارم از همان قرص گلبهی رنگی که چند ماهی است ، جای شب بخیر نوش جان میکنم که الحق با تمومه خُرد بودنش کاری بزرگ کرده است، سد دز هم نمیتونست جلوی اشکهای سیل آسای منو بگیره ! 
یک چهارم عزیز ، تو قهرمانی...
۲۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۱
آزیتا م.ز
۲۱
فروردين ۹۴

بچه که بودم فکر میکردم من اگه پدرِ خوبی ندارم حداقل مادرِ خیلی خوبی دارم، کم کم که بزرگتر شدم ، به این معتقد شدم که زندگیِ طولانی در کنارِ یک پدرِ خیلی غیرطبیعی ، روی مادرم هم تاثیر گذاشته و حالا من یک پدرِ بد و یک مادرِ بیمار دارم ، که قبلا خیلی خوب بوده!و همیشه بخاطر همه چی بهش حق دادم بخاطر خانوادهء بدی که داشته شوهر مزخرفی که کرده و ... بزرگتر که شدم در حالی که از پدر داشتن ، کاملا قطع امید کرده بودم ، به این نتیجه رسیدم که بهتره از مادر داشتن هم قطع امید کنم و فقط بخاطر حسهای مادر و دختری ، همهء حواشی و اعصاب خردکنیهای رابطه داشتن با مادرم را تحمل کنم، چون درسته که مادرم در همهء بحرانهای زندگیم منو تنها گذاشته و حتی نه تنها ، تنهام گذاشته که خودش در همهء بحرانهای زندگیم نقشِ یک چالش رو بازی کرده اما بالاخره مادره و من بخاطر همهء اون دقایق و لحظاتی که اون مادرِ خوبی بوده دوسش دارم... و من هی درس صبوری یاد گرفتم و من هی قرص آرامبخش خوردم و من هی تنها به جنگ زندگی رفتم ، جنگی که بر خلافِ معمول من اینور تنها و زندگی و مادر و پدر و خانواده اونور ... و من هی خودم را قوی تر کردم و مدام تجهیز کردم، کتاب روانشناسی خوندم، مشاور رفتم ، تا یاد بگیرم چگونه با مادر خود که از قضا تعادل روانیِ خودش را از دست داده ، رفتار کنم! و من هی خسته و خسته تر شدم... هی در خلوتِ خودم سرم را در بالش فرو کردم و زار زار اشک ریختم ، تا در مقابل رفتارهای ناجوانمردانهء یک مادر و پدر غیر طبیعی ،خشمگین نباشم و بخندم و صبور باشم و مثل همیشه نقش یک دخترِ خوب را بازی کنم... این مهم نبود که برادرم ، هیچوقت به خودش سختی نداد تا نقش بازی کند هر کار دوست داشت ، کرد و هر جور که بود ، بروز داد، درس نخوند، رفیق بازی کرد، داد زد ، فریاد کشید ، فحش داد ، تو روی آنها ایستاد و همهء کمبودهایشان را به رخشان کشید، اما مهم بود که من همیشه دختری خوبی باشم! فقط یکبار دست از پا خطا کردنِ من کافی بود که من نقشِ بدِ داستان را به خودم اختصاص دهم... و من بالاخره خسته شدم، تسلیم شدم ، چون حتی نقش دخترِ خوب بودن هم بازی کردن ، مادرم را آرام نگه نمیداشت. یک ساعت تمام پشت تلفن شیر فاضلاب را روی من باز کرده بود و من آرام بهش گفته بودم با این حرفهایی که داری میزنی ، انگار میخواهی همه چیز بین ما تمام شود و اون محکم گفته بود آره! در حالی که بعد از یکسال که ایران نبود و مرا ندیده بود فقط یک هفته کنارش بودم ،  یکساعته تمام در حالی که من به همهء حرفهای توهین آمیزُ ناجوانمردانه اش گوش میدادم و خودم از شدت خستگی و کمر دردُ تنهایی احتیاج به کمک داشتم و اون نمکدون دستش گرفته بود و زخمم را نمک میزد... فقط یک جمله بهش گفتم، گفتم آره من ، بد، من همهء صفتهایی که تو میگی ، تو خوبی که نه اینجا ، که اون سرِ دنیا هم که رفتی نمیتونی خوشحال و خوب باشی ، بیچارهء بدبخت... و این بیچارهء بدبخت انگار در سرش طنین انداخته بود و من قطع کردم و سه روز و سه شب زار زدم ، مثل آدمی که مادرش رو از دست میده و الان ٩ ماهِ تموم است که من دیگه مادر ندارم، گاهی دلتنگی بر سرم آوار میشود اما به خودم که نگاه میکنم ، میبینم دیگه اون قدرت و صبر قدیم رو ندارم که دوباره برم خودم رو سپرِ موشکهای ارسالیه مادرم کنم ! اون هم که احتمالا دختری مثل من نمیخواد، اون یه دختر خوب میخواد که معتقده من هیچوقت نبودم ! از همهء ترانه های پدرانه و مادرانه متنفرم، از همهء تیزرهای تبلیغاتی ای که پشتش پر از حسِ والدین فرزندیه، از همهء نوشته های احساسیه مناسبتی حالت تهوع میگیرم... بخاطرِ همون سوراخه بزرگی که وسطِ قلبم دارم... جایِ خالیِ مادر و پدر 

۴۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۵۵
آزیتا م.ز
۲۵
بهمن ۹۳

خب من همیشه حافظهٔ فوق العاده ای داشتم، اما بر خلاف حافظم هیچوقت آدم کینه ای نبودم! ولی... یه دوستی دارم که همیشه میگه به جمله هایی که آخرشون به ولی و اما ختم میشه ، مشکوک باش! داشتم میگفتم، ولی... به ندرت پیش اومده که از کسی کینه به دل بگیرم! این مسئله منجر میشه به اینکه من اونقدر حالم از اون طرف بهم بخوره که حتی وقتی به این فکر میکنم که داره نفس میکشه ، کهیر بزنم! اما خب معمولا یک در 1000 هم این اتفاق نمیفته! اما نمیشه گفت که هرگز اتفاق نیفتاده... و دیده شده که کسانی را که من نامشان را همراه با آه سینه سوزم صدا کردم و از ته ته قلبم خواستم که خدا جوابشون رو بده! خدا بدجوری تو کاسشون گذاشته بـــــــــــدجوری! شاهد هم در این باب زیاده...

چند وقتی حالم از چند نفری بهم میخوره... که در حقشون هیچ بدی ای روا نداشتم... اصلا چرا بگم بدی، در حقشون هیچ چیزی روا نداشتم! اصلا پرم هم از کنار پرشون رد نشده... اما اینکه کسی ندانم کار در را باز گذاشت و اونا هم مث خرمگس اومدن و اینجا  و جاهای دیگه زندگی من جولون دادن و هر غلطی دلشون خواست کردند و فرض رو بر این گذاشتن که پشت گوش من مخملی ست ، حال مرا بهم میزند... 



سالهاست سطح توقعم را اندازه سطح شعور افراد پایین آوردم... عقل حکم میکنه از آدمهای چیپ ، رفتارهای شایسته رو انتظار نداشته باشی! اما افراد چیپِ اطرافت که تعدادشون بالا بره، اون وقته که حس میکنی چه محیط منزجر کننده ای دورت رو احاطه کرده... تهدید کردن و انتقام گرفتن و به نوعی خود را جر واجر کردن ،کار خیلی چیپی است... کار آدمهایی که وسعت روحشون اونقدر کوچیکه که تا نسیمی دامنشون رو میگیره ، طوفان میکنند! نه ... درون من اقیانوسی ست که هر چند حضور بعضیها کمی آب متعفن درونش سرازیر کرده، اما آرام یک گوشه مینشینم و با رفیق قدیمی ام گپ میزنم و بهش میگم تو که اون بالا نشستی ، قشنگتر همه چیز رو دیدی و میبینی، من که باکم نیست تو خودت همیشه خوب انتقام دل شکستهٔ منو گرفتی... دمت گرم.. 



۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۱
آزیتا م.ز
۲۵
بهمن ۹۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۴
آزیتا م.ز
۱۶
بهمن ۹۳

دیروز یجایی یه نفر یه مطلبی نوشته بود که اتفاقا رمزی بود، نمیدونم چرا بدون اینکه من رمزی ازش بخوام اومده بود رمزش رو به من داده بود، منم از سر کنجکاوی رفتم و مطلب رو خوندم!!! تو دلم واسه اون مطلب یه مثنوی هفتاد من ، کامنت داشتم، اما صد بار نوشتم و پاک کردم... آخر سر میخواستم کلا کامنت نذارم... ولی گفتم بذار یه کامنت بذارم که متوجه بشه مطلب رو خوندم و به طور مختصر نظرم چیه... همون کامنت هم با سانسور نوشتم و مطمئن بودم خیلیها که اونجا رفت و آمد دارند با خوندن کامنت من خیلی قضاوتها تو دلشون خواهند کرد !!! قضاوت کردن عادته آدمهای حق به جانبه... تا وقتی هم که تو دل بمونه ، جوابش با ما نیست که با همون خداییِ که اون بالا نشسته! اما وقتی تبدیل به درافشانی میشه... قضیه اش فرق میکنه... خب مطمئنا شخص کامنتر از همون کامنت من، راهیِ اینجا شده، چون در کامنتهاش اشارتی به حرفهای من تو اون کامنت کرده... که البته نه دقیقا منظور من که تصور ذهن مریض خودش از کامنت من رو گفته ، نه بیشتر! 


فکر نکنین که من کامنت خصوصی کم میگیرم و هر کامنت خصوصی ای میگیرم ، بدو بدو ، میام عمومیش میکنم! اما بعضی از این خصوصیها ، دردهای بزرگی رو به یاد آدم میندازن که گریبان گیر جامعهٔ ماست! دردهایی که من نه تمام روز که حتی تو تمامِ طول شب هم ازشون رنج میبرم... و افسوس و صد افسوس که کاری از دستم بر نمیاد حتی در مقیاس کوچک!! و هزار افسوس که این روزها با ساختن یه قایق هم نمیشه از این شهر و دیار و خاک غریب دور شد... خوش بحال سهراب سپهری که تو عمر کوتاهش کل دنیا رو گشت... زودم قایقش رو ساخت و خدا هم اجابتش کرد و از این خاک غریب بردش... 


قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهٔ عشق،

قهرمانان را بیدار کند...



5 صبح واسه نماز صبح بیدار شده بوده؟؟ کسی که نماز میخونه، یعنی عاشق خداست! و عاشقی نه در نماز تو که در رفتار توست!


اگر روزی فقط اجازه داشته باشم از خدا تنها یه چیز بخوام ، حتما اون چیزی نخواهد بود جز ، گشودن عقده ها... برای همهٔ آدمهای این کرهٔ خاکی، از خودم بگیر تا بقیه و اون سر دنیا! 

حرفی نمیزنم جوابی نمیدم که 

" گوش اگر گوش تو و ناله اگر ،نالهٔ من            آنچه البتّه به جایی نرسد فریادست" 


+عنوان از خودم!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۸
آزیتا م.ز
۰۵
بهمن ۹۳
کمتر از یکساله پیش، اصلا همین چند ماهه پیش بود که اومد با شور و ذوق گفت که ازدواج کرده و همۀ ما رو خوشحال کرد! از همون روزم بجای اسمِ زری نوشت "زهرا بانو ومسترش" چند هفته از ازدواجش نگذشته بود که اومد گفت که حامله است! این دفعه هم در حالی که همه رو غافلگیر کرد اما خوشحال!... چند وقت بعدش بود که باز یه خبره غافلگیر کنندۀ دیگه داد و گفت که دو قلو حامله است! سه ، چهار ماهِ پیش بود که با یه عالم اضطراب و ناراحتی اومد و گفت که همسرش تصادف کرده و رفته تو کُما و چقد من و بچه های دیگه تو همین "گپ و گفت" اینجا برای سلامتیِ شوهرش دعا کردیم و خدا رو شکر خدا سلامتی رو به شوهرش بر گردوند! اما زهرا این غافلگیریِ آخرت هیچ خوب نبود، اینکه بچه های تو قصد کنن که هفت ماهه پا تو این دنیا بذارن و تو از این دنیا بری!
از دیشب تا حالا دارم زور میزنم که این خبر رو هضم کنم، اما باور کردنش خیلی سخت و دردناکه! ما دوستانه مجازی هستیم اما این مسئله از دردِ این مسئله کم نمیکنه... از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم که چقد مرگ به ماها نزدیک است که زندگی به دمی بند است و چقدر راحت به چشم بهم زدنی ،میشه که ما عزیزانمون رو از دست بدیم، کاش بیشتر قدرِ لحظاتِ باهم بودنمان را بدانیم ...کــــــــــــاش...


عکسی که زهرا از خودش فرستاده بود برای نوبت شما (3)

زهرا جون تو جایت خوب است ، شک ندارم اما این فقط دلهایِ ماست که برایِ تو و مهربونیهایت تنگ میشود ... این جور مواقع حرف زدن خیلی سخت است.. خیلی... فقط امیدوارم که روحت همواره شاد باشد و دلِ شوهر و خانواده ات به زودی آرام گیرد و التیام بخشد...

+کامنتهایی که تو گپ و گفت هنوز از زهرا مونده، داغ آدم رو تازه میکنه :(

۴۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۳۵
آزیتا م.ز
۰۴
بهمن ۹۳
این پُست  کمی طولانی است در صورتِ داشتنِ حوصــــــــــــــــله بازش کنید!

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۱۴
آزیتا م.ز
۰۱
بهمن ۹۳



دختر خسته است

دختر سر درد دارد

دختر بی حوصله است

دختر دل و دماغ ندارد

دختر کمر دردش طولانی شده است

دختر زخمِ دلش که چندی بود رو گرفته بود، کمی تازه شده است

دختر دلش یک داد بلند میخواهد

دختر دلش چند روز کاملا تنهایی میخواهد

دختر خواب طولانی میخواهد

دختر سر به هواست، دختر کار دست خودش داد ! 

دختر دوباره با انرژی میاید ، به زودی به زودی...

۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۲
آزیتا م.ز
۲۸
دی ۹۳
چیز جدیدی است، محکم است، سفت است... تیره و سنگین به نظر میرسد..نوعی رسوباتِ لایه لایه است که روی هم مدتها جمع شده است و جسم سختی را تشکیل داده است! قبلا اینجا نبود... چیزِ جدیدی است... دوست نداشتنی است! جا تنگ کن است! جای خیلی چیزها رو گرفته! جایِ چیزهایی که باید آنجا باشند اما حالا جایشان را داده اند به این جسمِ قُلمبۀ سیاهِ بد ریخت و قیافه...
 درمانِ سنگِ کلیه، خوردنِ مایعاتِ فراوان است... خانوادۀ پدری ام اکثرا کلیه های سنگ ساز دارند.. میدانم آنقدر باید آب خورده شود تا سنگها از کلیه دفع شود... اما برایِ جسمِ سختی در قلب چه؟ این همه آبِ روان شده از چشم، سنگِ قلب را دفع میکند؟ نه! نمیکند... اتفاقا بر عکس هر چه بیشتر اشکهایم جاری میشود، آن جسمِ سختِ سیاه بزرگتر میشود... انگار که پایِ گیاهی را آبیاری کرده باشی... هر بار که بیشتر گریه میکنم بزرگ و سیاهتر میشود، سخت تر میشود.. چیز جدیدی است، قبلا آنجا نبود!



عکس از روی نقاشی
گالری فرهنگسرای نیاوران
23 آبان 93


تا بحال نفرت را از نزدیک دیده اید؟ منم ندیده ام! اما به گمونم این همان نفرت باشد... نفرت که نمیرود در مثانه جمع شود که با آب دفع شود! نفرت میرود آن تهِ تهِ قلب نطفه میکند.. اولش نمیفهمی تا وقتی که بشود یک قلمبۀ سیاهِ سفت! بعد قلب درد میگیری... آن موقع است که تازه میبینی اش! میبینی جایِ خیلی چیزها را پر کرده است! متنفرم از همۀ آنهایی که در قلبِ دیگران تخمِ نفرت میکارند! تخمِ نفرت وقتی سبز شود و آن جوانه هایِ سیاه و زشتش سر در بیاورند، قلب درد میگیری بعد هم که بزرگتر میشود قلبت را پاره پاره میکند... متنفرم از همۀ آنهایی که تخمِ نفرت میکارند، آنها همه قاتلهای بالفطره هستن، قاتلِ قلبهایِ ساده ای که بی گناه ، بسترِ تخمِ نفرت شده اند!
۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۲۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۳
آزیتا م.ز
۲۴
دی ۹۳
مامانم همیشه میگفت از وقتی که سر تو حامله بودم ، دردش شروع شد و بخاطر سنگینی و فشاری که بهش اومده ، اینجوری شد! درست کِی؟ همون ٢٢-٢٣ سالگیش ! اما من چی؟ من که  حامله نشده بودم که درست تو همون سن درده منم شروع شد...
۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۳
آزیتا م.ز