الان باز رفتم تو یه فازی، از اون فازهایی که خودم حالم ازش بهم میخوره! از اون مدلهایی که احساس میکنم یه کوه بزرگ اندوه رو قلبم جا خشک کرده ولی هیچ دلیل مشخصی هم نداره! مثلا بطور خیلی احمقانه با آخرین جملهٔ یه سریال مثلا طنز گریه ام میگیره!طرف میگه انگار من قسمتمه تا آخر عمر تنها باشم و من گریه ام میگیره! من تنها نیستم اما با این احساس عمیق تنهاییِ تو قلبم چه کنم! اسم تنهایی که میاد سلولهای بدنم یجوری میشن..
یا از صبح همهٔ طراحیهام بدمیشه ، تمام مدت کلاس بی حوصله و کسل بودم! نوشتنم هم نمیاد و ..... واقعا نمیدونم چی میشه که میرم تو این فاز!! اینجور مواقع باید به خودم بگم ماذا فازا؟؟؟؟!! -_-
دیروز بعد از دوماه باشگاه نرفتن ، رفتم و باشگاه ثبت نام کردم و به مربیش هم گفتم کمرم و مچ دستم مشکل داره، اونم یه برنامه خیلی سبک واسم نوشته که البته واسه شروع خوبه،ولی بهم گفت انتظار نداشته باش پیشرفتت مث بقیه باشه چون محدودیت داری...همین جمله کافیه که آدم غصه دار بشه :\ قاعدتا باشگاه رفتن باید حس خیلی خوبی بهم میداد که نداد، البته هوای نامطبوع باشگاه هم بی تاثیر نبود، یه زیر زمین به اون بزرگی با اون همه جمعیت که دارن توش فعالیت میکنن ، فقط یه کولر آبی کوچیک داشت! میتونید فرض کنید ورزش کردن تو یه همچین هوایی چقدر فاجعه است تو همینجوری بدون فعالیتم که اونجا بایستی شُر شُر عرق میریزی :| بعد تعجب میکنم چرا هیچکس اعتراض نمیکنه تا شاید به قول خودشون مدیریت جدید که قیمتم گرون کرده ، یه اسپیلت اونجا نصب کنه لااقل. خیلی بده که ما مردمی هستیم که هر بلایی سرمون بیارن سکوت میکنیم! این بدترین اخلاقه ماست.
امروز باز دستم اذیتم میکرد :\ یعنی درد میکنه، فردا نوبت دومِ زالو درمانیه ، که هر چند خیلی خوشم نمیاد ولی با این دردی که دارم بهتره انجامش بدم چون دفعه قبل تا 50 درصد دردم رو کاهش داد!

24 خرداد 94
شهرک غرب
همین امروز، خیابونهایی که وقتی توشون قدم میزنی و به ساختمونهایی که انگار هیچکس توشون زندگی نمیکنه نگاه میکنی و ماشینهای چند صد میلیونی از کنارت رد میشن،به این فکر میکنی که اونا ماذا فازا؟ یعنی دغدغه های اونا با دغدغه های ما چقدر فرق داره؟ دنیای اونا چه رنگیه؟ و چند دقیقه بعدش سوار تاکسی میشی و برمیگردی به دنیای خودت ،دنیایی که این روزها حسابی خاکستریه مرموزه!
دلم واسه اینکه برم یه تئاتر خوب ببینم لک زده، دلم واسه طبیعتم لک زده، اما عوض همهٔ اینها یه شب در میون هوا خاک میشه تا حالمون رو جا بیاره :( فکر میکردم کنکور رو که بدم ، فارغ بال میشم، اما درست ساعتی چند بعد از کنکور دادنم نه تنها حس فراغت بال سراغم نیومد که احساس پوچی ، جای استرس قبل از کنکور رو گرفت.. تو این پست معلوم نشد چی نوشتم از هر دری سخنی گفتم ولی عاقبت نگفتم اونی که تو دلمه.. احساس راحتی برای نوشتن ندارم، پس در نهایت تو دلم انبار میشه دقیقا همون چیزایی که چه با اهمیت چه بی اهمیت مثل سوزن تو قلبم فرو میرن..