حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۰۰ مطلب با موضوع «سوز و گدازهای آزیتا» ثبت شده است

۲۱
مرداد ۹۴

زمین زیر پایم تکان میخورد مثل دریای سیاه و مواجی از آسفالت ، هوا خفه تر از همیشه و نفسم سخت و تنگتر و چه بی اندازه در غصه غوطه ور بودم و چه بی اندازه تنهایی منو میبلعید و چه لایتنایی آرزوی نیست بودن میکردم و چقدر از محیط اطرافم متنفر بودم ، بیشتر از همیشه ، عمیقتر از همیشه و کسی در سرم میکوبید ، خدا نیست که اگر هست برای شانه های حقیر من زیادی بزرگ است ، که آنقدر زیادی بزرگ است که از غم من مسخره اش میگیرد، کاش همین دریای مواج زیر پایم منو فرو میبرد ، منو همهء حسهایِ در گلو شکسته و غصه های خیسم!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۴۲
آزیتا م.ز
۲۰
مرداد ۹۴

مدتی است حجم ریه ام را اندوهی به وسعت اقیانوس اشغال کرده، همین شد که نفسهایم تنگ و کوتاه و سخت شدند... شنیده ام بغض گلو درد میاورد ، چشمانِ همیشه اشکی ضعیف میشوند.

روحم درد میکند مثل کوبیدنِ میخی در شقیقه

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۵
آزیتا م.ز
۱۹
مرداد ۹۴
یادم نیست درس جغرافی یا علوم بود اما یادم هست نوشته بود خاکهای آبرُفتی که حاصل تلاش بی وقفهء سالیان درازِ رودخونه ها بودند، خاکهای نرم و بسیار حاصلخیزی هستند! خاکهایی که میل به میل ، سانت به سانت ، ریزه ریزه توسط رودها از کوه شسته شدند و در مصب رود ته نشین! سالها میگذرند و این خاکها سنگین و سنگینتر میشن... بعد ادمها میایند و به راحتی از این خاک استفاده میکنند و هرگز فکر نمیکنند که چه قدمتی دارد این خاک حاصلخیز... 
مدتی است فکر میکنم قلبم شده دلتای حاصلخیزِ رودخانهء غم ! دقیقه به دقیقه ، روز به روز ، هفته به هفته که میگذرد ، خاک غمگینش سنگینتر میشود ! غمِ سنگینِ کهنی ته قلبم ماسیده است که  هر روز که میگذرد به آن اضافه میشود! آنقدر حاصلخیز شده که تخمِ تلنگرِ ریزی تا پایش به آنجا برسد ، شکوفا میشود ، گل میدهد و ثمره اش میشود قطره اشکی درخشان! 
کاش کسی پیدایش میشد ، بلدوزر می انداخت کفِ قلبم ، این همه غم انباشته را از اعماقش لایروبی میکرد شاید دوباره تخمِ شادی از زیر آن همه گِل، گُل میداد!
۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۵
آزیتا م.ز
۱۷
مرداد ۹۴

حالم از آدمهایی که تمام عمر در حال ادا در آوردن بودن بهم میخورد ، مخصوصا آنهایی که ادای آدمهای خوب را در میاورند اما رفتارشون یکجور چندش آوری موزیانه و خودخواهانه به نظر میرسد ! 

من مدتهاست لانه ام ویران است ، تن به باد سپردم ! دیگر چیزی آنقدرها برایم مهم نیست ، به از دست دادن عادت کردم و بدست آوردنها هم به وجدم نمی آورد ، دیگر خیلی وقت است چیزی مرا تکان نمیدهد حتی مرگ! 

زیاد لازم نیست نزدیک من که میرسید ادای آدمهای خوب را در آورید ، در هر صورت من حالم از ادا در آوران بهم میخورد!

 

 

+ فکر نکنم چیزی از این متن سر در بیاورید ولی با عرض پوزش باید مینوشتمش

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۴
آزیتا م.ز
۲۸
تیر ۹۴

روزهای تعطیل در بیشتر مواقع کابوس زندگی من بوده بخصوص تعطیلات سلسله وار . لامصب تعطیلات که میرسه انگار تنهایی آدمها عمیق تر میشه.. این تنهایی ای که شما عادت دارید من هر چند وقت بیار ازش بنالم فیزیکی نیست ، این یعنی شده شمال بودم وسط یه مشت آدم ریز و درشت اما تنهایی قلبم رو سوراخ میکرده! تنهایی یعنی دور و برت شلوغ باشه اما کسی تو رو نفهمه یعنی جایی باشه با آدمهایی باشه که نه سلیقه مشترکی باهاشون داری نه حس مشترکی.. یارت کسی باشه که حوصلهٔ شنیدن دردهاتو نداشته باشه کسی باشه که آدمهای غریبه واسش جالبترن، کسی باشه واسه شناختن تو  وقت نداشته باشه، کسی باشه که درد و دلهای بقیه جالب انگیز و درد و دلهای تو ملال آور باشه! تنهایی یعنی باشی ، خوب باشی ولی اشتباهی باشی..بنظر من اینجور تنهایی از تنهایی فیزیکی هم بدتره ! چون کسی نمیفهمه که تو از چی رنج میبری. اگه تو یه قفس تنها باشی امید داری که بتونی یه روز از توش بپری بیرون و از تنهایی در بیای ولی اگه دورت شلوغ باشه و تنها باشی این خودش مثل یه قفسه، قفسی که زیاد امیدی نیست ازش خلاص بشی...

واسه فرار از حس بد این روزهای تعطیل دیروز رو یه کاری واسه خودم درست کردم که برم تا تهران و برگردم اما واسه اینکه بفهمم بی فایده است همون اولین قدم کافی بود ، خیابونها خلوت ، مترو خلوت ، همه آدمهایی که تو مترو بودن ،قیافه ها عبوس.. یکیشون خودِ من... هوای خاک آلود رو که از شیشهٔ مترو نگاه میکردم ، غم عالم تو دلم میریخت... یه لعنت به این هوا و یه لعنت به این حس لعنتیه من ... وقتی هم برگشتم خونه دو ساعت با صدای بلند زار زدم که نتیجش شد یه سر درد وحشتناک و دو تا چشمه ور قلمبیده.

امروز اما برنامه بهتری ریختم ، رفتم سینما ، فیلمی که خیلیها از خنده دار بودنش گفته بودن ، خوب بود قشنگ بود اما خیلی مسخره است که وقتی همه دارن به گریه های نقش اول یه کمدی میخندن ، تو بغض کنی! بعد به خودت فحش بدی ، به خودت بگی تو چه مرگته چه مرگته؟؟ 

 

 

از سینما که زدم بیرون بارون گرفته بود تو خیابون سیل میومد، همه میدوییدن ، سنگر میگرفتن، انگار جنگ شده!! ولی من خیلی خوشحال شدم! حال خوشی داشتم زیر بارون با صندل راه رفتم خیس شدم کفشم پر آب شد ! چقد حالم خوب بود اگه این درد لعنتی پاشو از رو خرخرهٔ من بر میداشت...چقد حالم خوب بود اگه بارون منو از رو زمین میشست و پاک میکرد... 

۲۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۶
آزیتا م.ز
۰۵
تیر ۹۴

چند روز پیش BBC یه گزارشی پخش میکرد ، یه آقایی رو نشون میداد که تو ژن و DNAش یه مشکل مادرزادی ای وجود داشت که هیییییییچ دردی رو احساس نمیکرد! میگفت وقتی بچه بودم واسه جلب توجه والیدینم همه بلایی سر خودم میوردم ، دستمو میبریدم از ارتفاع زیاد میپریدم که دست و پام بشکنه! خب چون درد رو احساس نمیکرد اینکارا واسش آزار دهنده نبوده! الان مردی شده بود و با یه تیم تحقیقاتی کار میکرد که میخواستن راهی پیدا کنن واسه کمک به کسانی که از دردِ مزمن رنج میبرن ! دردهای طولانی مدت و فرساینده ای که امون شخص رو میبرند! بعد یه خانم جوان رو نشون داد که تقریبا هم سن من بود! که از درد ١٤ ساله ای میگفت که خستش کرده که زندگی رو براش تلخ کرده و از روزی شروع شده بود که از یه ارتفاعی پرت شده بود و حالا ١٤ سال بود که کمر درد هر روز و هر لحظه همراهش بود ! وقتی تعریف میکرد ، دقیقا میفهمیدم چی میگه! انگار داشت حرفهای من از دهنه اون میومد بیرون! حالا اون محققها داشتن تلاش میکردن تا راهی پیدا کنن واسه دردهایی که هیچ مسکنی زورش بهشون نمیرسه !! 

خودم از اینکه هر روز بیام اینجا بنویسم اینجام درد میکنه ، اونجام درد گرفته خسته شدم ولی واقعا درد و دردمندی زندگیه منو بیشتر از اونی که هست سخت کرده دوباره از پریشب به حدی کمرم درد گرفته که تکون خوردن برام مشکله ، راه رفتن ، نشستن ، دسشویی رفتن ، حتی خوابیدن و قلت زدن واسم شده کار حضرت فیل! باورتون میشه؟؟؟ عطسه!!! عطسه هم که میکنم آه از نهادم بلند میشه! و خنده! این سلاح همیشگیه من! اونم برام دردناک شده. میترسم باز مسکن بخورم اُوِر دوز کنم! نمیدونم باید چکار کنم ! هیچ کس هم نیست طبق معمول که مددی برساند! :|

 

تاثیر نداره :| اصلا و ابدا

 

داشتن جسمی دردناک در کنار یک زندگیه پر فراز و نشیب و سرشار از تنهایی سخته، بخدااااا سخته! خدا نصیب نکنه ... من خسته ااااام من از درد خسته ام.

 

+ نوبت شما ٨ رو فردا انتشار میدم تا اخر امشب وقت هست عکسهاتون رو بفرستین ، ای کسانی که هووز نفرستادید 

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۰
آزیتا م.ز
۲۹
خرداد ۹۴

خیلی اتفاقها انگار مخصوصِ اخبار و داستان ها و شنیده ها باشه، باورش سخته که یه روزی هم همون اتفاقها واسه خود آدم بیفته! اونقدر باورش سخته که حتی با اینکه میدونی تا نبینی نمیتونی تصورش کنی، هیچ تصویری از فجاعت حادثه رخ داده نداری. 

وقتی قبل از عید داشتم میومدم تهران و تصمیم داشتم که دیگه بمونم و حالا حالاها برنگردم جنوب ، همهٔ وسایل خونه و بیشتر وسایل شخصیم رو گذاشتم توی منزل یکی از آشناها، فقط یه چمدون وسایل خیلی ضروری با خودم آوردم ! حالا امروز صبح جمعه با یه خبر غاز از خواب بلند شدم! اونم چی؟ که خونه آتیش گرفته! اسپلیتی که توی یکی از اتاقها روشن بوده اتصالی کرده و بعد آتیش اتاق رو فرا گرفته، تا جایی که آقای خونه که این سر خونه خواب بوده بخاطر دود ،احساس خفگی کرده و از خواب پریده و دویده تو حیاط ! بعدشم آتش نشانی اومده و دست به کار شده! ولی تا همینجای کار یکی از اتاقهای خونه که از قضا طلاهای خانم خونه و مقداری از وسایل من و کلی ظرف و ظروف و یه عالمه چیزهای دیگه بوده با خاکستر یکسان شده و یه چیزی اونجا بوده که علاوه بر ارزش مادی واسه من ارزش معنوی داشت ، اونم لپتاپم بود و مهم تر از اون هارد لپتاپم بود که توش پر بود از عکسهای 7/8سال گذشتهٔ زندگیم! خاطراتی که الان لای اون خاکسترها از بین رفتن. :( بماند که یخچالم که الان هر چی هم زور بزنم نمیتونم بخرمش هم این وسط سوخته و یه عالم خرده ریزهای دیگه ای که الان دقیقا یادم نیست چی بوده... 

این اتفاق اونقد وحشتناکه که چون خودم با چشمم ندیدم هنوز باورم نشده... میگن سه بار اسباب کشی معادل با یه آتیش سوزیه ، حالا من علاوه بر 4 بار اسباب کشی ، یه آتش سوزیه واقعی هم تو کارنامم دارم. من همیشه از شنیدن خبر آتیش گرفتن جنگلها سخـــــــــــت متاثر و غمگین میشم! هیچوقت فکر نمیکردم بگم خونهٔ من هم یبار آتیش گرفته! راست گفتن ،حادثه خبر نمیکنه. 

خدارو شکر خسارتها فقط مالی بوده و از خسارت جانی خبری نیست و همینطور خداروشکر که همون یه ذره چیزهای گرانبهایی هم که داشتم ، همراه خودم آورده بودم. بیشتر از همه دلم برای عکسهایی میسوزه که سوختن و لحظاتی که دیگه هرگز بر نمیگردند. در آینده از سن 20 سالگی من تا 28 سالگیم نقطهٔ تاریکی میشه ، البته اگه در آینده باز یه حادثهٔ خبری واسه من رخ نده!

۴۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
آزیتا م.ز
۲۴
خرداد ۹۴

الان باز رفتم تو یه فازی، از اون فازهایی که خودم حالم ازش بهم میخوره! از اون مدلهایی که احساس میکنم یه کوه بزرگ اندوه رو قلبم جا خشک کرده ولی هیچ دلیل مشخصی هم نداره! مثلا بطور خیلی احمقانه با آخرین جملهٔ یه سریال مثلا طنز گریه ام میگیره!طرف میگه انگار من قسمتمه تا آخر عمر تنها باشم و من گریه ام میگیره! من تنها نیستم اما با این احساس عمیق تنهاییِ تو قلبم چه کنم! اسم تنهایی که میاد سلولهای بدنم یجوری میشن..

 یا از صبح همهٔ طراحیهام بدمیشه ، تمام مدت کلاس بی حوصله و کسل بودم! نوشتنم هم نمیاد و ..... واقعا نمیدونم چی میشه که میرم تو این فاز!! اینجور مواقع باید به خودم بگم ماذا فازا؟؟؟؟!! -_-

دیروز بعد از دوماه باشگاه نرفتن ، رفتم و باشگاه ثبت نام کردم و به مربیش هم گفتم کمرم و مچ دستم مشکل داره، اونم یه برنامه خیلی سبک واسم نوشته که البته واسه شروع خوبه،ولی بهم گفت انتظار نداشته باش پیشرفتت مث بقیه باشه چون محدودیت داری...همین جمله کافیه که آدم غصه دار بشه :\ قاعدتا باشگاه رفتن باید حس خیلی خوبی بهم میداد که نداد، البته هوای نامطبوع باشگاه هم بی تاثیر نبود، یه زیر زمین به اون بزرگی با اون همه جمعیت که دارن توش فعالیت میکنن ، فقط یه کولر آبی کوچیک داشت! میتونید فرض کنید ورزش کردن تو یه همچین هوایی چقدر فاجعه است تو همینجوری بدون فعالیتم که اونجا بایستی شُر شُر عرق میریزی :| بعد تعجب میکنم چرا هیچکس اعتراض نمیکنه تا شاید به قول خودشون مدیریت جدید که قیمتم گرون کرده ، یه اسپیلت اونجا نصب کنه لااقل. خیلی بده که ما مردمی هستیم که هر بلایی سرمون بیارن سکوت میکنیم! این بدترین اخلاقه ماست.

امروز باز دستم اذیتم میکرد :\ یعنی درد میکنه، فردا نوبت دومِ زالو درمانیه ، که هر چند خیلی خوشم نمیاد ولی با این دردی که دارم بهتره انجامش بدم چون دفعه قبل تا 50 درصد دردم رو کاهش داد! 



24 خرداد 94 

شهرک غرب


همین امروز، خیابونهایی که وقتی توشون قدم میزنی و به ساختمونهایی که انگار هیچکس توشون زندگی نمیکنه نگاه میکنی و ماشینهای چند صد میلیونی از کنارت رد میشن،به این فکر میکنی که اونا ماذا فازا؟ یعنی دغدغه های اونا با دغدغه های ما چقدر فرق داره؟ دنیای اونا چه رنگیه؟ و چند دقیقه بعدش سوار تاکسی میشی و برمیگردی به دنیای خودت ،دنیایی که این روزها حسابی خاکستریه مرموزه!


دلم واسه اینکه برم یه تئاتر خوب ببینم لک زده، دلم واسه طبیعتم لک زده، اما عوض همهٔ اینها یه شب در میون هوا خاک میشه تا حالمون رو جا بیاره :( فکر میکردم کنکور رو که بدم ، فارغ بال میشم، اما درست ساعتی چند بعد از کنکور دادنم نه تنها حس فراغت بال سراغم نیومد که احساس پوچی ، جای استرس قبل از کنکور رو گرفت.. تو این پست معلوم نشد چی نوشتم از هر دری سخنی گفتم ولی عاقبت نگفتم اونی که تو دلمه.. احساس راحتی برای نوشتن ندارم، پس در نهایت تو دلم انبار میشه دقیقا همون چیزایی که چه با اهمیت چه بی اهمیت مثل سوزن تو قلبم فرو میرن..

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
آزیتا م.ز
۰۷
خرداد ۹۴

تو دلم یه ماهی دارم هر روزساعت 5 صبح با تکونهای ماهی که بی تابی میکنه و به خودش پیچ و خم میده از خواب بیدار میشم! یه نگاه به ساعت میندازم میبینم الان خیلی زوده واسه بیدار شدنُ روز رو شروع کردن. این روزها خودش به اندازهٔ کافی لعنتی هستند هر چی زودتر از خواب بیدار بشم بیشتر باید لعنتی بودنشون رو تحمل کنم! اما تا سرم رو دوباره میذارم رو بالش ماهیِ توی شکمم شروع میکنه این ور اون ور رفتن و بالا و پایین پریدن! تو دلم یه آشوبی به پا میکنه که کل دو ساعتِ بعد رو کابوس پشتِ کابوس میبینم! عاقبت فنجونم رو با شیر قهوهٔ تازه دمش تجسم میکنم شاید بتونه منو از تو رختخوابم بکشه بیرون... 

قهوه که میخورم ، ماهیه دلم آرومتر میشه اما تا آخرین جرعه... اون وقته که باز یادش میفته هی شنا کنه هی شنا کنه... گاهی وقتها اونقدر تند شنا میکنه که یه دفعه حالت تهوع میگیرم! پا میشم به گلدونها آب میدم.. مودم رو خاموش میکنم! قرصهامو میخورم، کتابها رو بر انداز میکنم ، ببینم هیچکدوم منو صدا میزنن که منو بخون منو بخون! اما دریغ از یه جیک و یه نفس! ماهی بالا و پایین میپره تا یه کتابی رو انتخاب کنم .. تا نشینم پای درس خوندنم آروم نمیگیره ولی وقتی هم درس میخونم آروم نمیگیره! ماهیه دلم خودشم نمیدونه چه مرگشه و چی میخواد! 


انگار که لبهٔ یه دیوار راه برم این روزها.. نه دوست دارم بیفتم تو درّهٔ این ورش نه دوست دارم بیفتم تو ورطهٔ اون ورش... فعلا نمیتونم کاری کنم جز اینکه لبهٔ دیوار خوب قدم بردارم...

من به ماهیه تو دلم عادت ندارم، از وقتی یادم میاد ، تو دلم هیچی نبوده ، همیشه آروم بوده! کمتر چیزی هست تو این دنیا که من ازش بترسم.. واسه همین این ماهیه خیلی کم سراغم اومده! اصلا با این قد و قواره تا حالا سراغم نیومده بوده.. 

امروز زل زده بودم تو چشمهای ماهیه.. ببینم دردش چیه! بهش گفتم چته چی میخوای؟ جواب نمیداد! گفتم اینقد منو اذیت نکن، حالم هیچ خوب نیست.. هیچی نمیگفت! بهش گفتم اسمت چیه! همونجوری زیر آب دهنش رو باز و بسته کرد: اســـــــــــــتـــــــــــرس

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
آزیتا م.ز
۲۹
ارديبهشت ۹۴
روزی صد بار نُت رو باز میکنم که بنویسم! روزی صد بار نمینویسم! روزی صد بار میگم که چی بشه؟ روزی صد بار دلم تنگ میشه... هر روز دنبال فکرهام میدوئم ، هر روز از دستم در میرن! هر کدوم یه وری میرن ! شمال ، جنوب، شرق ، غرب! روزی صد بار خودمو تو حالِ مردن تجسم میکنم موقعی که خونم داره از تنم میاد بیرون! روزی صد بار به خودم میگم چرت نگو! روزی صد تا آرزو میکنم، خودمو در حالی که آرزوهام برآورده شدن تجسم میکنم، بعد میبینم نُچ ، خیلی خسته ام حتی حالِ برآورده شدنه آرزوهامم ندارم!  پر انرژی بودن من دستِ خودم نیست وگرنه اگه بلد بودم منم میرفتم آخر کلاس مینشستم ! چی میشد واسه یه بارم که شده یکی پیدا بشه اون به من انرژی بده!؟ چی میشد یکی پیدا بشه راههای انگیزه دادن رو بلد باشه؟! خندیدن رو بلد باشه!؟ خسته نباشه!؟ اول اون بلند شه! اول اون راه بیفته!؟ چی میشه یبارم که شده یکی دست منو بکشه!؟ اصلا یکی پیدا بشه که از من قوی تر باشه! منم یکم بشم آدم مریضهء داستان، شاگرد تنبلهء کلاس! من خودشیفته نیستم من فقط یه آدمِ خسته ام که هر کس منو ببینه این رو باور نمیکنه!؟ 

وقتی از حرف یه نفر ناراحت میشی ، درست همون لحظه است که میفهمی بعععععله وا دادی! یعنی اینکه اون نفر برات مهم شده وگرنه تا وقتی یه نفر واسه آدم اهمیتی نداشته باشه حرف و قضاوت و نگرشش نسبت به تو هم به تخمت نیست چه برسه که بخواد ناراحتت کنه! 
گفتم ذهنم پر فکرهای پرت و پلاست واسه وصله پینه زدنشون که بتونن یه نوشته بشن روزی صد بار تلاش میکنمُ روزی صد بار نمیشه! شما به دوشنبه بازار ذهن من دعوتید !
۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۲۵
آزیتا م.ز