
کمکی ، دستی برای گرفتن نیست، حرف التیام بخشی نیست! من در این تلخکامی تنهام! چیزی جز پاهای خودم ندارم برای ایستادن، شانه ای برای تکیه دادن نیست... سنگین است و سنگینی اش شانه هایم را بدجور آزرده کرده! خسته ام مثل پرواز پرنده ای زیر باران! پرهای خیس ، هرگز طاقت پرواز در مقابل باد را ندارد! خیسم ، سردم و حس ناتوانی در تک تک سلولهای بدنم رخنه کرده ! هرگز تا این حد مستاصل نبودم! رنج بی پایان همهء توان مرا گرفته... اما... من آزیتا برایش پایان میسازم! این رنج ، نباید بی پایان باشد...
شکلات زندگیه من این روزها مزهء زهرمار میدهد اما دل خوش کردم به حرف دکترها که مدام بوق و کرنا میکنند که شکلات تلخ برای سلامتی مفید است! شکلات تلخه این روزهایم را میخورم و تمامش میکنم ... باید تمام شود... باید
این پست قرار بود از فرودگاه در بشه که به علتِ ریپ زدن وایفای فرودگاه نشد که بشه
فرودگاه خراب آباد
بعدازظهر امروز
اینجا تهران ، صدای آزی پرنده رو میشنوید
اگر مرد بودم یک دقیقه هم تحمل نمیکردم، بی درنگ به خِفَتِ کُشنده ای که تحمل میکنم پایان میدادم، محال بود مثل یک جوجهٔ احمق یک رنج طولانی را سالها تحمل کنم! اگر مرد بار آمده بودم، مردانه پای عمر و جوانی ام می ایستادم! بی شک مرگ یه بار، شیون یه بار را انتخاب میکردم... نه این استخوان لای زخم را سالها ادامه دهم! اگر قلبی مردانه داشتم بیشتر دلم برای خودم میسوخت، ترحم و محافظه کاریِ احمقانه را کنار میگذاشتم...
حیف که نه تنها مرد نیستم که قلبی دارم ترسو تر از یک جوجهٔ بی مادر! پُشتی خالیتر از کویر لوت و روح و روانی نازکتر از پوست پیاز! اگر شما بدانید که من چقدر احمق و ترسوام به آنی نمیکشد که حالتان از من بهم بخورد! مرد بودن به داشتن سیبیل و بقیهٔ ملحقات نیست، مرد بودن یه جو مردانگی میخواهد یه جو جَنَم میخواهد که محکم بایستی، سینه ستبر کنی و با چیزی که آزارت میدهد مردانه بجنگی!!! صبر اَیوب داشتن و عمر را فدای عشق و دلسوزی و وابستگیهای بیخود و بی مصرف کردن مردانه که نیست خیلی هم بزدلانه است!
اگر روزی فرزندی داشته باشم که چشمم آب نمیخورد ، چه پسر باشد چه دختر مرد بارش میارم! اگر پسر بود مردی شود که مثل کوه محکم باشد که یه جماعت بتوانند بهش تکیه کنند نه اینکه مدام در حال جاخالی دادن حتی از مسئولیتهای خودش باشد، اگر هم دختر بود باز هم مــــــــــرد بارش میاورم اصلا بگذار همه بهش بگویند "ننه رستم" ! در این دنیای وحشیِ بی مروت ، کرشمه و نازک دلی و عشق زیاد بدردش نخواهد خورد! همان مرد باشد و بلد باشد برای حق طبیعی اش در این دنیا سینه ستبر کند بهتر از این است که سالها یک قفسِ دردناک را تحمل کند و دم بر نزند!
آزی وقتی سیبیل گذاشته
اگر مرد بودم سیبیل نمیذاشتم، محکم روی پاهای خودم می ایستادم و از حق خودم دفاع میکردم!!
بقیه حرفام
•
•
•
•
•
4 ساله بوده که مادرش رو از دست داده و پدرش یه زنِ دیگه گرفت. از پدرشم معمولا چیزی نمیگفت جز کتکهایی که ازش خورده بود...که وقتی عصبانی میشده یه دختر بچه رو با زنجیر آهنی تا حد مرگ میزده!! وقتی هم که 16 سالش میشه بهش میگفتن از وقتِ ازدواجت گذشته و شوهرش میدن به مردی که 13 سال از خودش بزرگتر بوده که اتفاقا کشتی گیر بوده با دست بزنی، زبان زدِ خاص و عام ! خلاصه روندِ کتک خوردنهاش سالها ادامه پیدا میکنه ... هر دو سال یبار مجبور به بچه زاییدن میشه و 8 تا بچۀ زنده از 14 تا بارداری باقی میمونه... که از قضا بچۀ آخرش ، مامانِ منه !
من و مامانبزرگ
سال ٦٨
زنگ در رو دستکاری کردم که کسی دیگه زنگ نزنه، لولای درم خرابه، وقتی میخوای بازش کنی انگار که خیلی خسته است ، یه ناله ای سر میده که آدم از دردش پشیمون میشه در رو باز کنه، چفت در رو هم انداختم، نمیخوام هیشکی از این در بیاد تو، این تو تاریکه، دیروز که رفتم یه سر اون تو بزنم یه تار عنکبوت چسبید رو صورتم، اینجا خفه است، رو همه چیز و همه جاش خاک نشسته، بوی گند میاد، بوی لاشهء مردهء چیزی، چیزی که قبلا پر بوده از زندگی ، حالا افتاده و مُرده، کسی مرگش رو باور نمیکرد، کسی مرگش رو باور نمیکنه، کسی دیگه ای نباید دیگه از این در بیاد تو، اینجا باید تا همیشه مهر و موم بمونه، آخرین باری که کسی از این در اومد تو اتفاقای خوبی نیفتاد، اینجا اون موقع نو بود، همه چیزش، مثل خونهء تازه عروسها همه چی آکبند بود، پر از امید به زندگی، اما الان مرده، لاشه اش افتاده یه گوشه بوی گندش اینجا رو برداشته، هیچکس حتی باور نکرده که به خودش زحمت بده بیاد این لاشه رو از اینجا ببره بیرون، زنگ در خرابه، هیشکی نباید از این در بیاد تو، من تو همین کُنجِ تاریک و متعفن میشینمُ زل میزنم به لاشهء این عشقی که یه روزی زنده بود، از درِ این قلب کسی نباید بیاد تو، آخرین نفری که اینجا زندگی کرد، از اون خونهء نو و پر امید چیزی باقی نذاشته، جز یه خونهء دلگیرِ تاریکِ متعفن،زنگ در خرابه، کسی زنگ نزنه، اینجا عشقی مُرده!
١٢ خرداد ٩٣
خب چند روزه دارم زور میزنم ، فکر بد نکنید ها... از اون زورها نه! یجور زورِ دیگه!
زور میزنم که یه چی اینجا بنویسم که شما فکر نکنید حالم بده ، نمیشه،که فکر کنید حالم خوبه بازم نمیشه، که ابراز وجود کنم اونم نمیشه! نتیجه اینکه احتمالا من نه حالم بده نه حالم خوبه و آدمی که دچارِ رخوت شده باشه تقریبا وجود نداره و زین رو ابراز وجود هم ممکن نمیباشد :)
بعد الان هی زور زور کردم، یادم افتاد که من چند وقتیِ زورم به این زندگی نمیرسه، از این همه مشت و لگد خوردنم خسته شدم دیگه، زان سبب تصمیم گرفتم برم گوشهء رینگ رخوت پیشه کنم و فعلا هیچ غلطی نکنم ، تا ببینم این زندگیِ گل و بلبلِ من برگِ بعدی چی رو میکنه!؟ واسم مقدور بود حتما میرفتم تو غار سیصد سال میخوابیدم! آخ حال میدااااد...آخ حااااال میداااااد...
منُ خالیِ یک اتاق، یک خالیِ بهم ریخته،
منُ یک عشق بیهوده ،مث میخی به دیوار ، که دلم را آویخته،
منُ یک رابطهء مبهم و تار و مملوء از آزار... منُ این همه فکر و وهم و خیال...
بطریهای خالیِ آب... خُرده بیسکوییتهای پراکنده روی فرش و یک شکلاتِ خوشمزهء نیمه باز...
منُ قرصهای نخورده ای که... منُ حرفهای نیمه گمشده ای که...
منُ لاکهای خرابُ زشتُ پریده شده ، منُ حوصله ای که علیل شده...
منُ این همه آدمِ هستُ نیست که در نهایت من باشمُ تنهاییُ این همه دلتنگی عمیق ،که چیست؟
روبروی خونه یه گودبرداریِ عظیم >>> صدای بیل زنجیری
کنار خونه در حال تخریبِ یه خونه کلنگی >>> صدای پُتک
خود خونه >>> بوی شیره کِش خونه میاد
مسیر دستیابیِ خونه تا به خیابان اصلی >>> ٢٠ دقیقه پیاده رویِ تپه ماهور با شیب ٦٠ درجه
منم الان غرقِ یه آرامش وصف نشدنی >>> منُ این همه آرامش محاله محاله محاله با قِرِ اضافه